عزیز کردنلغتنامه دهخداعزیز کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرامی داشتن . احترام کردن . اعزاز. (فرهنگ فارسی معین ). تعزیز. (از دهار). ارجمندی دادن . عزت دادن : عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار. ابوحنیفه ٔ اسکافی .</
دوران تاریکDark Agesواژههای مصوب فرهنگستاندورههای بلافصل بعد از سقوط تمدنها یا زمانیکه مدارک باستانشناختی مربوط به آن، در مقایسه با ادوار پیشین، به دورهای از انحطاط اشاره دارد
یالهای چندگانهmultiple edgesواژههای مصوب فرهنگستاندو یا چند یال که دو رأس گراف مفروض را به هم وصل کنند
حجزلغتنامه دهخداحجز. [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . منع کردن . (منتهی الارب ). دور کردن (آنندراج ). || در میان دو چیز درآمدن . (منتهی الارب ). || شتر را نشانیده ، سپل بر میان وی بستن برای علاج . (منتهی الارب ). نشانیدن شتر و بستن رسن در دو پای و میان او تا علاج جراحت پشت او کرده شود. (آنندراج ).
عزیز گردانیدنلغتنامه دهخداعزیز گردانیدن . [ ع َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) عزیز کردن . گرامی داشتن . اعزاز. رجوع به عزیز و عزیز کردن و عزیز داشتن شود.
عزیز گشتنلغتنامه دهخداعزیز گشتن . [ ع َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) عزیز شدن . ارجمند شدن : گر سوی من آئی عزیز گردی پیوسته بود با تو قیل و قالم .ناصرخسرو.به چل سال باید که گردد عزیز. سعدی .مناعة؛ عزیز گشتن . (منته
عزیزفرهنگ فارسی عمید۱. شریف؛ گرامی؛ گرانمایه؛ ارجمند؛ بزرگوار.۲. (اسم) [قدیمی] لقب هریک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحبمنصب دربار فرعون.۳. (اسم) خویشاوند بسیار نزدیک.۴. آنچه به سختی به دست میآید؛ کمیاب.۵. [قدیمی] نیرومند؛ قوی.۶. (اسم) (تصوف) پیر.۷. از نامهای خداوند.&la
عزیزلغتنامه دهخداعزیز. [ ع َ ] (اِخ ) ابن مالک بن عوف ، از بنی اوس ، از قحطانیه . جدی جاهلی است و از نسل او جرول بن مالک بن عمرو را که از صحابیان است میتوان نام برد. (از الاعلام زرکلی از جمهرةالانساب و التاج ).
عزیزلغتنامه دهخداعزیز. [ ع َ ] (اِخ ) (الملک الَ ...)لقب محمدبن غازی بن یوسف بن ایوب (611-634 هَ .ق .) ازایوبیان شام و صاحب حلب است و درگذشت او نیز در حلب بود. (از الاعلام زرکلی از ابن الوردی و ابن الشحنة).
عزیزلغتنامه دهخداعزیز. [ ع َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲبن بُرْزال زناتی ، ملقب به المستظهر. دومین تن از ملوک بنی برزال در قرمونة و توابع آن در اندلس . وی به سال 434 هَ .ق . والی آنجا گشت و پس از 25 سال حکومت از المعتضدبن عباد
عزیزلغتنامه دهخداعزیز. [ ع َ ] (اِخ ) جدّی است جاهلی ، و فرزندان او بطنی از بنی هلال بن عامر از عدنانیه اند. مساکن آنان در ساقیة قلتة، از عمل اخمیم ، درصعید مصر بوده است . (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایة الارب و البیان و الاعراب و خطط مبارک و السبائک ).
دربندعزیزلغتنامه دهخدادربندعزیز. [ دَ ب َ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج ، واقع در 30هزارگزی شمال خاوری کامیاران و4هزارگزی میدانه ، با 130 تن سکنه . آب آن از چشمه
حدیث عزیزلغتنامه دهخداحدیث عزیز. [ ح َ ث ِ ع َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از سیزده قسم حدیث های صحیح و حسن . (کشاف اصطلاحات الفنون از خلاصة الخلاصة). رجوع به حدیث شود.
پیرعزیزلغتنامه دهخداپیرعزیز. [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه . واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 56هزارگزی جنوب شوسه ٔ مراغه به میانه . کوهستانی ، معتدل . دارای <span class="hl" dir="ltr"
پیرعزیزلغتنامه دهخداپیرعزیز. [ ع َ ] (اِخ ) نام ناحیه ای است در قضای کرسون از ولایت و سنجاق طربزون مرکب از بیست پاره ده . (قاموس الاعلام ترکی ).
چم عزیزلغتنامه دهخداچم عزیز. [ چ َ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرغا بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز که در 48 هزارگزی جنوب باختری ایزه واقع است . کوهستانی و معتدل است و 112 تن سکنه دارد. آبش از چشمه . محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت ور