غلبافرهنگ فارسی عمید۱. باغ پردرخت؛ باغی که درختانش درهم و انبوه باشد.۲. پشتۀ بزرگ و بلند.۳. قبیلۀ بزرگ و گرامی.
غلباءلغتنامه دهخداغلباء. [ غ َ ] (اِخ ) نام پدر قبیله ٔ تغلب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). صاحب تاج العروس آرد: غلباء نام پدرقبیله ای است معروف به تغلب ، شاعر گوید : و اورثنی بنوالغلباء مجداًحدیثاً بعدمجدهم القدیم .و شاید بنی غلباءقبیله ٔ دیگری جز تغلب باشد.
غلباءلغتنامه دهخداغلباء. [ غ َ ] (ع ص ، اِ) مرغزار بسیاردرهم درخت . ج ، غُلب . (منتهی الارب ). موضعی که درختانش به یکدیگر پیوسته و درهم یا انبوه باشند و غلباء را به ضم اول خواندن محض غلط است زیرا صیغه ٔ مؤنث است از افعل فعلاء. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). الحدیقة المتکاثفة. (اقرب الموارد). |
غُلْباًفرهنگ واژگان قرآنبزرگ و کلُفتان (جمع غلباء است ، و شجرة غلباء يعني درختي بزرگ و کلفت ، پس حدائق غلب به معناي بوستاني است که درختانش عظيم و کلفت باشد . )
غالباًلغتنامه دهخداغالباً. [ ل ِ بَن ْ ] (ع ق ) اکثر اوقات . بیشتر. در غالب . رجوع به غالب شود : من و انکار شراب این چه حکایت باشدغالباً این قدرم عقل و کفایت باشد. حافظ. || باحتمال اغلب . ظاهراً : محتسب گو
غلباءلغتنامه دهخداغلباء. [ غ َ ] (اِخ ) نام پدر قبیله ٔ تغلب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). صاحب تاج العروس آرد: غلباء نام پدرقبیله ای است معروف به تغلب ، شاعر گوید : و اورثنی بنوالغلباء مجداًحدیثاً بعدمجدهم القدیم .و شاید بنی غلباءقبیله ٔ دیگری جز تغلب باشد.
غلباءلغتنامه دهخداغلباء. [ غ َ ] (ع ص ، اِ) مرغزار بسیاردرهم درخت . ج ، غُلب . (منتهی الارب ). موضعی که درختانش به یکدیگر پیوسته و درهم یا انبوه باشند و غلباء را به ضم اول خواندن محض غلط است زیرا صیغه ٔ مؤنث است از افعل فعلاء. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). الحدیقة المتکاثفة. (اقرب الموارد). |
غلباشلغتنامه دهخداغلباش . [ غ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شش ده قره بلاغ بخش مرکزی شهرستان فسا، که در 54هزارگزی خاور فسا کنار راه فرعی فسا به داراکویه قرار دارد. در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد. سکنه ٔ آن 400 تن است . آب
غناءلغتنامه دهخداغناء. [ غ َن ْ نا ] (ع ص ) مؤنث اَغَن ّ. زنی که غُنّه داشته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به اَغَن ّ و غُنّة شود. || دهی بسیار مردم . (مهذب الاسماء). ده بسیار مردم و بسیار بنا. (منتهی الارب ). دهی که مردم و ساختمان آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد). || مرغزار بسیاردرخت و بسیا
غلبلغتنامه دهخداغلب . [ غ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَغلَب . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تاج العروس ). ستبرگردنان .(از ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به اغلب شود. || بوستانهای بسیاردرخت . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). ج ِ غلباء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غلباء شود <span class="
اغلبلغتنامه دهخدااغلب . [ اَ ل َ ] (ع ص ، اِ) مرد چیره و ستبرگردن و دلاور. ج ، غُلب . (منتهی الارب ) (آنندراج ): رجل اغلب ؛ مرد چیره و ستبرگردن و دلاور. ج ، غُلب . (ناظم الاطباء). ستبرگردن . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). نعت است از غَلَب ی
ابوالعلاءلغتنامه دهخداابوالعلاء. [ اَ ب ُ ل ع َ ] (اِخ ) معرّی . احمدبن عبداﷲبن سلیمان بن محمدبن سلیمان بن احمدبن سلیمان بن داود المطهربن زیادبن ربیعةبن الحارث بن ربیعه ٔ تنوخی معری . شاعر لغوی . وی در فنون ادب استاد بود و نحو و لغت را در معره از پدر خویش و به حلب از محمدبن عبداﷲ سعد نحوی فرا گرفت
غلباءلغتنامه دهخداغلباء. [ غ َ ] (اِخ ) نام پدر قبیله ٔ تغلب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). صاحب تاج العروس آرد: غلباء نام پدرقبیله ای است معروف به تغلب ، شاعر گوید : و اورثنی بنوالغلباء مجداًحدیثاً بعدمجدهم القدیم .و شاید بنی غلباءقبیله ٔ دیگری جز تغلب باشد.
غلباءلغتنامه دهخداغلباء. [ غ َ ] (ع ص ، اِ) مرغزار بسیاردرهم درخت . ج ، غُلب . (منتهی الارب ). موضعی که درختانش به یکدیگر پیوسته و درهم یا انبوه باشند و غلباء را به ضم اول خواندن محض غلط است زیرا صیغه ٔ مؤنث است از افعل فعلاء. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). الحدیقة المتکاثفة. (اقرب الموارد). |
غلباشلغتنامه دهخداغلباش . [ غ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شش ده قره بلاغ بخش مرکزی شهرستان فسا، که در 54هزارگزی خاور فسا کنار راه فرعی فسا به داراکویه قرار دارد. در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد. سکنه ٔ آن 400 تن است . آب