غمسلغتنامه دهخداغمس . [ غ َ ] (ع مص ) به آب فروبردن کسی را. (المصادر زوزنی ). فروبردن در آب . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). غمس چیزی ، فروبردن چیزی را در آب . قَمس . (از اقرب الموارد). || خضاب کردن دست را بی نگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). در اقرب الموارد و قطر المحیط این معنی برای اغتماس آ
غمزلغتنامه دهخداغمز. [ غ َ م َ ] (ع ص ) مرد سست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد ضعیف . (اقرب الموارد). || مال هیچکاره و زبون و ستوران لاغر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شتران و گوسفندان پست و هیچکاره . (از اقرب الموارد).
غمزلغتنامه دهخداغمز. [ غ َ] (ع مص ) درخستن به دست . (منتهی الارب ). درخستن به دست و سخت افشردن . (آنندراج ). سخت افشردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ). فشردن . مالش دادن . مالیدن . || گاز گرفتن . دندان زدن . || فروبردن سوزن و امثال آن . (دزی ج <span class="hl" dir="lt
غمشلغتنامه دهخداغمش . [ غ َم َ ] (ع مص ) تاریک شدن نظر کسی از گرسنگی یا تشنگی .و یا بمهمله سوء البصر اصلی ، و بمعجمه عارضی که میرود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضعیف شدن چشم با جریان اشک در اکثر اوقات . صفت آن اغمش است . (از المنجد).
غمصلغتنامه دهخداغمص . [ غ َ ] (ع مص ) شکر نکردن نعمت را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ناسپاسی کردن نعمت را. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || خرد و خوار شمردن و بر هیچ ناداشتن چیزی را. || عیب گرفتن بر کسی سخن را. (منتهی الارب )(آنندراج ). عیب کردن کسی را. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر
غمصلغتنامه دهخداغمص . [ غ َ م َ ] (ع مص ) روان گردیدن خم چشم . (منتهی الارب ). جاری شدن چرک تر چشم . (از اقرب الموارد). || (اِ) خم چشم که روان باشد. (منتهی الارب ). رَمَص . (اقرب الموارد). و رجوع به غَمص شود.
ارتماسلغتنامه دهخداارتماس .[ اِ ت ِ ] (ع مص ) به آب فروشدن . (منتهی الارب ). فروشدن در آب . اغتماس . انغماس . غمس . در آب غوطه خوردن .
غموسلغتنامه دهخداغموس . [ غ ُ ] (ع مص ) فروشدن . (مصادر زوزنی ). غایب و ناپدید شدن . غمس النجم ؛ غاب . (اقرب الموارد). || به آب فروشدن . (مصادر زوزنی ).
دبقیتلغتنامه دهخدادبقیت . [ دِ قی ی َ ] (ع مص ) چسبندگی . چسبناکی . دوسندگی . قابلیت التصاق : و علیه [علی بشنة] دبقیة کثیرة کانه غمس فی العسل . (ابن البیطار).
غروب شدنلغتنامه دهخداغروب شدن . [ غ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غایب شدن . فروشدن . غروب کردن آفتاب و جز آن . عَرَج ؛ غروب شدن آفتاب . غمس ؛ غروب شدن نجم . (منتهی الارب ). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 255 و رجوع به غروب کردن شود.
اغواثلغتنامه دهخدااغواث . [ ] (اِخ ) یوم ...، یاقوت آرد: وقعه ٔ اول از جنگهای قادسیه را که میان مسلمانان و ایرانیان روی داد، یوم ارماث گویند ووقعه ٔ دوم آن را اغواث و وقعه ٔ سوم آن را عماس گویند و وقعه ٔ چهارم آن را که مسلمانان در آن پیروز شدند، یوم قادسیه گویند ولی معلوم نیست این کلمات اسامی
مدغمسلغتنامه دهخدامدغمس . [ م ُ دَ م َ ] (ع ص ) مستور. (از متن اللغة) (اقرب الموارد). مدغمش . (اقرب الموارد). || فاسد مدخول . حسب فاسد و ناخالص . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
متغمسلغتنامه دهخدامتغمس . [ م ُ ت َ غ َم ْ م ِ ] (ع ص ) در آب فرو رفته و غوطه ور شده و غرق شده . || رنگ کرده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || متغمس فی السواد؛ خود را آراسته با لباس سیاه . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
منغمسلغتنامه دهخدامنغمس . [ م ُ غ َ م ِ ] (ع ص ) به آب فرورونده ؛ یعنی غریق . (غیاث ) (آنندراج ). غوطه ور. فرورفته . منغمر : ما در صفقه ٔ این محنت و نعمت به هم مشارکیم و در عین واقعه ٔ یکدیگر منغمس . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 262). رنگ سی
انغمسدیکشنری عربی به فارسیمخالفت نکردن , مخالف نبودن , رها ساختن , افراط کردن (دراستعمال مشروبات و غيره) , زياده روي کردن , شوخي کردن , دل کسي را بدست اوردن , نرنجاندن