غولغتنامه دهخداغو. [ غ َ / غ ِ ] (اِ) نعره کشیدن . (فرهنگ اسدی ). نعره . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بانگ .فریاد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). صدای سخت بلندباشد مانند فریادی که بهادران در روز جنگ کنند. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان قاطع). با «گف » کردی بمعنی تهد
غوفرهنگ فارسی عمیدبانگ و آواز بلند؛ فریاد؛ خروش؛ غریو: ◻︎ غو دیدهبان باید از دیدگاه / کانوشه سر تاج گشتاسپشاه (فردوسی: ۵/۲۷۴)، ◻︎ برآمد ده و افکن و گیر و رو / غریویدن کوس پیکار و غو (اسدی: ۹۴).
پیغولغتنامه دهخداپیغو. [ پ َ ] (اِخ ) (ملک کمال الدین ) عوفی در لباب الالباب آرد: «الملک المعظم پیغو ملک . در نوبت ایالت او اهل مرغینان و کاشان با عیشی تن آسان بودند و او پادشاهی بود که هم قوت فضل داشت و هم فضل قوت ، آسمانی بر زمین و آفتابی در زین . اشعار او مدون است و دیوان شعر او با صغر حجم
پیغولغتنامه دهخداپیغو. [ پ َ ] (اِخ ) پیکو. نام ولایتی مشهور. (برهان ). نام قسمتی از ترکستان . || نام هرکه پادشاه ولایت پیغو شود. (برهان ). پیغو مصحف یبغوست چه صورت دیگر آن جبغو باشد و ی با ج بدل شود چون جغرات و یغورت و دجله و دیله و یبغو بمعنی پادشاه قسمتی از ترکستان است :</
چغولغتنامه دهخداچغو. [ چ َ / چ ُ ] (اِ) مرغی است از جنس بوم . (فرهنگ اسدی ). نوعی از جغد باشد و آن مرغی است نحس و نامبارک . (برهان ). جنسی از جغد بود. (اوبهی ). جغد. (ناظم الاطباء). جغد. بوف . کوف . کُنگر. کوچ : اگر بازی اندر چغو
غیولغتنامه دهخداغیو. [ وْ ] (اِ) آواز و صدای بلند. (فرهنگ جهانگیری ). آواز و صدای بلند و رسا. (برهان قاطع). مخفف غریو است و غو نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). غیه . (برهان قاطع). خروش : یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی
غؤورلغتنامه دهخداغؤور. [ غ َ ئو ] (ع ص ) زیرزمینی .آنچه از زیر زمین جاری شود (رود). (دزی ج 2 ص 230).
غؤورلغتنامه دهخداغؤور. [ غ ُ ئو ] (ع مص ) فروشدن آفتاب . (منتهی الارب ) غروب خورشید. (اقرب الموارد). || درآمدن در چیزی . (منتهی الارب ). داخل شدن در چیزی . (از اقرب الموارد). || فروشدن چشم به مغاکی . (منتهی الارب ). فرورفتن چشم در روی . (از اقرب الموارد) فرورفتگی چشم : غؤور العینین ، من الع
غوره غورهلغتنامه دهخداغوره غوره . [ رَ رَ ] (اِخ ) تیره ای از ایل اینانلو ازایلات خمسه ٔ فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
غوره غورهلغتنامه دهخداغوره غوره . [ رَ رَ / رِ رِ ] (اِ مرکب )یا غورغوره . غوره ای که در آب محفوظ نگاه داشته میشود برای استفاده در غیر فصل غوره . (از فرهنگ نظام ).
غیهلغتنامه دهخداغیه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) فریاد و صداو آواز بسیار بلند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ). غیو. غو. (برهان قاطع). فریاد برای کمک و یاری و استعانت . (ناظم الاطباء). خروش . رجوع به غو و غیو شود.
اغوزهلغتنامه دهخدااغوزه . [ اَ غ َ / غُو زَ / زِ ] (اِ) گردکان . (از یادداشت بخط مؤلف ). اَغوز. و رجوع به گردکان شود.
عولغتنامه دهخداعو. [ ع َ / عُو ] (اِ صوت ) آواز و بانگ و صدا و فریاد باشد، مطلقاً. (برهان قاطع) (آنندراج ). بانگ تیز. فریاد سخت . (صحاح الفرس ) : فتاده عو طبل طغرل برابرگریزان ز بانگ سواران هزبر . اسدی .
نای نبردیلغتنامه دهخدانای نبردی . [ ی ِ ن َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) نای نبرد. رجوع به نای نبرد شود : ز نای نبردی برآمد خروش غو کوس در لشکر افکند جوش . اسدی .چو صف ّ سپاه از دو سو گشت راست غو کوس و نای نبردی بخاست .<p class=
غوره فشاردنلغتنامه دهخداغوره فشاردن . [ رَ / رِ ف َ / ف ِ دَ ] (مص مرکب ) غوره افشردن . گریان ساختن خود. گریه کردن : ز دست ساقی دولت شراب ناب بنوش حسود خام طمع میفشار گو غوره .بد
غوره گزلغتنامه دهخداغوره گز. [ رَ / رِ گ َ ] (اِ مرکب ) قوره گز. نام درختی است که در نواحی مختلف به نامهای گز شاهی ، گَزلی و کِرِه معروف است . رجوع به گز شاهی و درختان جنگلی ایران تألیف ثابتی ص 147 شود.
غورةلغتنامه دهخداغورة. [ غ َ رَ ] (ع مص ، اِ) اسم مرت از غَور. (از اقرب الموارد).یکبار آمدن بزمین نشیب . یکبار درآمدن و داخل شدن درچیزی . رجوع به غَور شود. || آفتاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || میان روز. (منتهی الارب ). ظُهر. قائله . (اقرب الموارد). وسط روز.
غولخانهلغتنامه دهخداغولخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آنجا که غول باشد. محل غول و دیو. رجوع به غول شود : چون از آن غولخانه جان بردی صافی آشام رستی از دردی .نظامی .
غولیتلغتنامه دهخداغولیت . (اِخ ) فم الواد. شهری و بندری در تونس است و 5000 تن سکنه دارد. رجوع به گولت و اعلام المنجد شود.
درغولغتنامه دهخدادرغو. [ دُ ] (اِ) فضله و پس مانده از حلوا که در سبو باقی مانده باشد. (آنندراج ) (از شعوری ).
دماغولغتنامه دهخدادماغو. [ دَ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، که آب دایم از بینی او آید. آنکه آب بینی غالباً روان دارد. آنکه آب بینی او غالباً بر پشت لب پدیدار است .که بینی او دایم آب پالاید. مفو. (یادداشت مؤلف ).
دوغولغتنامه دهخدادوغو. (اِ مرکب ) آنچه در ته پاتیل بماند از آنچه روغن ازآن گرفته اند یعنی ثفلی که از مسکه بماند چون آن را بپالایند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ) (از صحاح الفرس ). آنچه بماند در ته دیگ بعد از آب کردن کره . کداده . قلده . خلوص . آلالاقه . قشده . (یادداشت مؤلف ).
دوغولغتنامه دهخدادوغو. [ غ َ ] (اِ مرکب ) آشی است که از دوغ آب بوده و آن را دوغبا نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به دوغبا و دوغوا و دوغا شود.