غولدنگلغتنامه دهخداغولدنگ . [ دَ ] (ص مرکب ) غول تشنگ . آدم قدبلند بدترکیب . از معنی غول بمعنی دیو مأخوذ است . (از فرهنگ نظام ).غول دنگ یا غوله دنگ بمعنی گرد و فربه و سمین . || شریر و فتنه جو و فتنه انگیز. (ناظم الاطباء).
غولیدنلغتنامه دهخداغولیدن . [ دَ ] (مص ) گریزانیدن . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). فراری دادن . شکست دادن . || تحریک به جنگ . (اشتینگاس ). برآغالانیدن بر جنگ . (ناظم الاطباء). || تحریک کردن . کسی را به کاری واداشتن . (شعوری ج 2 ورق 190<
غژولیدنلغتنامه دهخداغژولیدن . [ غ ُ دَ ] (مص ) هشیار وچالاک بودن . (آنندراج ). متوجه بودن . (ناظم الاطباء). || شتاب کردن . (آنندراج ). || گوز دادن . (آنندراج ) (از فرهنگ شعوری ). تیزیدن و تیز دادن . || مشغول گشتن . || مقید بودن . || سعی و کوشش کردن . (ناظم الاطباء).
غالیدنفرهنگ فارسی عمید۱. غلتیدن: ◻︎ روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی: لغتنامه: غالیدن).۲. (مصدر متعدی) از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن؛ غلتانیدن: ◻︎ آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره: شاعران بیدیوان: ۳۵۶).۳. (مصدر متعدی) مالیدن.
غالیدنلغتنامه دهخداغالیدن . [ دَ ] (مص ) غلطیدن . (برهان ). || غلطانیدن . (برهان ). غلتانیدن . گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن . صاحب برهان ذیل «غالد» آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصو
غوغاطلبفرهنگ مترادف و متضادغوغایی، غولدنگ، فتنهانگیز، فتنهجو، ماجراجو، ماجراطلب، مفسدهجو، واقعهطلب ≠ آرامشطلب، صلحجو، مصلح
غول تشنگلغتنامه دهخداغول تشنگ . [ ] (ص مرکب ) غولدنگ . آدم قدبلند بدترکیب . از معنی غول بمعنی دیو مأخوذ است . (از فرهنگ نظام ). قلتشن .