فالجلغتنامه دهخدافالج . [ ل ِ ] (اِخ ) نام مردی است ، و آن فالج بن حلاوه ٔ اشجعی است . (از منتهی الارب ).
فالجلغتنامه دهخدافالج . [ ل ِ ] (ع مص ) سست و فروهشته شدن نصف بدن ، و مجازاً سست و بیکار شدن عضوی از بدن . (از اقرب الموارد) (فرهنگ نظام ). || در طب فالج بمعنی سست شدن تمام بدن غیر از سر هم هست ، و اگر در سر هم اثر کند سکته است . (فرهنگ نظام ). این توضیح کاملاً دقیق و درست نیست . رجوع به سکته
فالجفرهنگ فارسی معین(لِ) [ ع . ] (اِ.) فلج ، بیماری ای که موجب سست شدن و از کار افتادن عضوی از بدن می شود.
فالظلغتنامه دهخدافالظ. [ فَظْظْ ] (علامت اختصاری ) رمز است از فالظاهر. (یادداشت بخط مؤلف ). مرادف است با «ظاهراً».
فالیزلغتنامه دهخدافالیز. (اِ) معرب پالیز. خربزه زار را گویند. (آنندراج ) : یکی را زمین نیستانست و شوره یکی کشت و فالیز و شدیار دارد. ناصرخسرو.رجوع به پالیز شود.
مبطوللغتنامه دهخدامبطول . [ م َ ] (ع ص ) فالج شده و گرفتار فالج . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
لس شدنلغتنامه دهخدالس شدن . [ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به فالج مبتلی گشتن . فالج شدن . بی حس شدن . لمس شدن . و نیز رجوع به لس شود.
حب الفالجلغتنامه دهخداحب الفالج . [ ح َب ْ بُل ْ فا ل ِ ] (ع اِ مرکب ) حبی که محمدزمان پدر محمدمؤمن برای رفع فلج ساخته . رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن باب دوم از قسم دوم شود.
حفالجلغتنامه دهخداحفالج . [ ح َ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حَفَلَّج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حَفَلَّج شود.
حفالجلغتنامه دهخداحفالج . [ ح ُ ل ِ ] (ع ص ) آنکه پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب ). افحج . (اقرب الموارد).
ابوفالجلغتنامه دهخداابوفالج . [ اَ ل ِ ] (اِخ )انماری حمصی . درک زمان رسول صلوات اﷲ علیه کرده و درک صحبت نکرده است و با معاذبن جبل صحبت داشته است .
تفالجلغتنامه دهخداتفالج . [ ت َ ل ُ ] (ع مص ) خود را بمفلوجی زدن . مفلوجی به خود بستن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بهانه ٔ فالج بودن نمودن و اظهار فالج بودن کردن . (ناظم الاطباء).