فریاد خواستنلغتنامه دهخدافریاد خواستن . [ ف َرْ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) استغاثه . مدد خواستن . استمداد کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) : به ملک سند کس فرستادند و فریادخواستند و گفتند که سپاه عرب آمد. (تاریخ بلعمی ).سوی آسمان سر برآورد راست
فریاضلغتنامه دهخدافریاض . [ف َرْ ] (اِخ ) چشمه ای است در وادی سباب و گویند نخلستانهایی است از آن مالک بن سعد. (از معجم البلدان ).
فراتلغتنامه دهخدافرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابن فرات ، کنیه ٔ چهار تن از وزراست . (اعلام المنجد). رجوع به ابن فرات شود.
فرادلغتنامه دهخدافراد. [ ف َرْ را ] (ع ص ) فروشنده و سازنده ٔ فرائد. (اقرب الموارد). مرواریدفروش و مرواریدساز. (منتهی الارب ).
فریادخواهیلغتنامه دهخدافریادخواهی . [ ف َرْ خوا / خا ] (حامص مرکب ) فریاد خواستن . دادخواهی . تظلم : غلط گفتم که عشق است این نه شاهی نباشد عشق بی فریادخواهی . نظامی .رجوع به فریادخواه و فریاد خواستن شود.
نجثلغتنامه دهخدانجث . [ ن َ ] (ع مص ) بازکاویدن و تفتیش کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جستجو کردن از چیزی . (از اقرب الموارد). || بر بدی و گمراهی ورغلانیدن قوم را و فریاد خواستن از ایشان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فریاد خواستن . (تاج المصادر بیهقی
استصراخلغتنامه دهخدااستصراخ . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) فریاد خواستن . (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). فریادخواهی . استغاثه .
استعواءلغتنامه دهخدااستعواء. [ اِ ت ِع ْ ] (ع مص ) فریاد خواستن از. (ازمنتهی الارب ). استغاثه . || خواندن بسوی فتنه . || رسن تافتن خواستن . (منتهی الارب ).
فریادفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ؛ آواز بلند.۲. [قدیمی، مجاز]. پناه.⟨ فریاد برآوردن: (مصدر لازم) ‹فریاد برداشتن› آواز بلند برآوردن؛ بانگ کردن؛ فریاد کردن.⟨ فریاد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] یاری خواستن؛ داد خواستن.⟨ فریاد رسیدن: (مصدر متعدی) [مجاز] به فریاد رسیدن؛ به داد کسی رس
فریادلغتنامه دهخدافریاد. [ ف َرْ ] (اِ) در زبان پهلوی فری یات به معنی دوست و تکیه و اتکاء و نیز فرهات به معنی یاری ، در فارسی باستان ظاهراً فرزاتی مرکب از پیشاوند فرا و دا که به معنی پیش بردن است ، در افغانی و ترکی فِریاد و رویهم به معنی یاری خواستن با آواز بلند و شکایت با آوای رساست . (از حاش
فریاددیکشنری فارسی به انگلیسیagony, bark, call, cry, exclamation, howl, hue, outcry, scream, shout, whoop, yell
داد و فریادلغتنامه دهخداداد و فریاد. [ دُ ف َرْ ] (ترکیب عطفی ،اِ مرکب ) از اتباع . داد و بیداد. هیاهو. داد و قال داد و فریاد بلند شدن ، هیاهو راه افتادن . بانگ و شغب برخاستن . جار و جنجال شدن . فریاد و فغان برخاستن .
حسین فریادلغتنامه دهخداحسین فریاد. [ ح ُ س َ ن ِ ف َرْ ] (اِخ ) شاعر صوفی هندی . درگذشته ٔ 1196 هَ . ق . رجوع به فریاد و «الفت حسینی » و هدیة العارفین ج 1 ص 327 شود.
بی فریادلغتنامه دهخدابی فریاد. [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فریاد) بی دادرس . بی فریادرس . آنجا که کس بفریاد کس نرسد. بی دادرس و چاره ناپذیر:ای نگار ازحد گذشت این فتنه و بیداد توکی توان فریاد کرد از جور بی فریاد تو؟ سوزنی .ای بسا در حقه ٔ جان غیورانت که هست <b
فریادفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ؛ آواز بلند.۲. [قدیمی، مجاز]. پناه.⟨ فریاد برآوردن: (مصدر لازم) ‹فریاد برداشتن› آواز بلند برآوردن؛ بانگ کردن؛ فریاد کردن.⟨ فریاد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] یاری خواستن؛ داد خواستن.⟨ فریاد رسیدن: (مصدر متعدی) [مجاز] به فریاد رسیدن؛ به داد کسی رس
فریادلغتنامه دهخدافریاد. [ ف َرْ ] (اِ) در زبان پهلوی فری یات به معنی دوست و تکیه و اتکاء و نیز فرهات به معنی یاری ، در فارسی باستان ظاهراً فرزاتی مرکب از پیشاوند فرا و دا که به معنی پیش بردن است ، در افغانی و ترکی فِریاد و رویهم به معنی یاری خواستن با آواز بلند و شکایت با آوای رساست . (از حاش