فورلغتنامه دهخدافور. (اِ) مخفف وافور. (فرهنگ فارسی معین ).- اهل فور ؛ وافوری . تریاکی . (فرهنگ فارسی معین ).
فورلغتنامه دهخدافور. (اِخ ) نام رای کنوج است که یکی از رایان و پادشاهان هند باشد، و سکندر اورا کشت . (برهان ). ظاهراً عنوان عمومی یک خانواده ٔ سلطنتی یا نام عمومی شاهان یک ناحیه است : خنیده به هر جای جمهور نام به مردی فزون کرده از فور نام . <p class="autho
فورلغتنامه دهخدافور. [ ف َ ] (ع مص ) برجوشیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). جوشیدن دیگ و چشمه و جز آن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || جوشیدن خشم و کینه ٔ کسی . || (اِمص ) جوشش . || شتاب . (منتهی الارب ). شتاب .(یادداشت مؤلف ). اصلاً به معنی جوشیدن است و برسبیل استعاره
ترف فورلغتنامه دهخداترف فور. [ تْرِ / ت ِ رِ فُرْ ] (اِخ ) مرکز بخشی است در شمال ناحیه ٔ بورگ واقع در ایالت اَن فرانسه که 1130 تن سکنه دارد.
فورانلغتنامه دهخدافوران . [ ف َ وَ ] (ع مص ) جوشیدن دیگ و چشمه و جز آن . || جوشیدن رگ و برجستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دمیدن بوی مشک . (منتهی الارب ). رجوع به فوج ، فوح و فوخ شود.
فورانیلغتنامه دهخدافورانی . (ص نسبی ) منسوب به فوران که از قرای همدان است . || منسوب به فوران که نسبت اجدادی است . (سمعانی ).
فوروارسلغتنامه دهخدافوروارس . [ ] (معرب ، اِ) به یونانی و به سریانی قرومانا و به عربی شمع نامند. (از فهرست مخزن الادویه ).
فورانلغتنامه دهخدافوران . [ ف َ وَ ] (ع مص ) جوشیدن دیگ و چشمه و جز آن . || جوشیدن رگ و برجستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دمیدن بوی مشک . (منتهی الارب ). رجوع به فوج ، فوح و فوخ شود.
فورانیلغتنامه دهخدافورانی . (ص نسبی ) منسوب به فوران که از قرای همدان است . || منسوب به فوران که نسبت اجدادی است . (سمعانی ).
فوروارسلغتنامه دهخدافوروارس . [ ] (معرب ، اِ) به یونانی و به سریانی قرومانا و به عربی شمع نامند. (از فهرست مخزن الادویه ).
دایلسفورلغتنامه دهخدادایلسفور. [ل ِ فُر ] (اِخ ) نام قصبه ای به ایالت تالبوت استرالیا. (قاموس الاعلام ترکی ).
حذفورلغتنامه دهخداحذفور. [ ح ُ ] (ع اِ) کرانه . || سوی . || شریف . || جماعت کثیرة. ج ، حذافیر. || اخذ بحذفور چیزی را؛ اخذ تمام آن . (منتهی الارب ). رجوع به حذفار شود.
خافورلغتنامه دهخداخافور. (ع اِ) گیاهی است مانند زوان . (منتهی الارب ). نباتی است که تازه روئیده باشد. (فهرست مخزن الادویه ). هرطمان به لغت اهل مصر. (فهرست مخزن الادویه ). خرطال ، خرطَل . (اقرب الموارد).