قاسم الارزاقلغتنامه دهخداقاسم الارزاق . [ س ِ مُل ْ اَ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (ناظم الاطباء).
کیاسملغتنامه دهخداکیاسم . [ ک َ س ِ ] (اِخ ) فرزندان کیسم که درگذشتند. (منتهی الارب ). فرزندان کیسم که پدر گروهی از تازیان بود، و اکنون منقرض شده اند. (از ناظم الاطباء). رجوع به کیسم شود.
کاشملغتنامه دهخداکاشم . [ ش ِ ] (اِ) دوایی است و آن نوعی از انگدان باشد و آن را انجدان رومی گویند. ضیق النفس را نافع است و بعضی گویند کاشم تخم انجدان رومی است . گرم و خشک است . (برهان ). اسم فارسی است و به یونانی لیفطیون و در دیلم زیره ٔ کوهی نامند. منبتش کوههای بلند جنگل دار است . ساقش باریک
قاسملغتنامه دهخداقاسم . [ س ِ ] (اِخ ) ابن سیار کاتب . از شاعران است . وی دارای پنجاه ورقه شعراست . (ابن الندیم چ چاپخانه ٔ رحمانیه ٔ مصر ص 234).
حاجتومندفرهنگ فارسی عمیدحاجتمند؛ نیازمند؛ محتاج: ◻︎ من نگویم که قاسم الارزاق / نعمت داده از تو بستاناد ـ لیک گویم که هیچ مسلم را / حاجتومند تو نگرداناد (سنائی۲: ۶۱۴).
حاجتومندلغتنامه دهخداحاجتومند. [ ج َ م َ ] (ص مرکب ) محتاج . نیازمند. نیازومند. حاجتمند. صاحب نیاز و حاجت : من نگویم که قاسم الأرزاق نعمت داده از تو بستاندلیک گویم که هیچ بخرد راحاجتومند تو نگرداند.سنائی .
الغتنامه دهخداا. [اَل ْ لاه ] (اِخ ) خدای سزای پرستش . (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ تهذیب عادل ). علم است برای ذات واجب الوجود. (متن اللغة). نام خداوند تبارک و تعالی . اصل این کلمه الاه (اله ) بود، الف و لام تعریف بدان درآمد و همزه بجهت تخفیف افتاد و «اﷲ» گردید. (از اقرب الموارد). علم اس
قاسملغتنامه دهخداقاسم . [ س ِ ] (اِخ ) ابن سیار کاتب . از شاعران است . وی دارای پنجاه ورقه شعراست . (ابن الندیم چ چاپخانه ٔ رحمانیه ٔ مصر ص 234).
قاسملغتنامه دهخداقاسم . [ س ِ ] (اِخ ) ابن حسین (ابن عبداﷲ) سمرقندی (السید الامام ). از علماء است . او راست : کتاب مبسوط ناصرالدین . (کشف الظنون چ 1943 م . ج 2 ص 1582).
قاسملغتنامه دهخداقاسم .[ س ِ ] (اِخ ) ابن ربیعه ٔ ثقفی . هنگام وفات عثمان بن عفان والی طائف بود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 519).
پیرقاسملغتنامه دهخداپیرقاسم . [ س ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دینور بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه . واقع در 28هزارگزی باختری صحنه و 5هزارگزی باختر شوسه ٔ کرمانشاه به سنقر. کوهستانی ، سردسیر، دارای 110</span
چقاقاسملغتنامه دهخداچقاقاسم . [ چ َ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خالصه ٔ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 17 هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و یکهزارگزی شمال راه فرعی و یک هزارگزی نیلوفر واقع است . دشت و سردسیر است و 164 تن سکن
چاه قاسملغتنامه دهخداچاه قاسم . [س ِ ] (اِخ ) قریه ای از توابع بلوک گله دار فارس ، طول این بلوک از مشرق به مغرب تقریباً بیست و پنج فرسخ عرض بتفاوت یعنی از شش فرسخ است و در اکثر قرای این بلوک مسجد ساخته اند. (از مرآت البلدان ج 4 ص 133</s
شاه ابوالقاسملغتنامه دهخداشاه ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سلطان آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. دارای 65 تن سکنه . آب آن از رودخانه .محصول آن غلات ، برنج ، کنجد و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). || نام