قرقیلغتنامه دهخداقرقی . [ ] (اِ) نوعی از کلاه که در سوالف زمان مخصوص پادشاهان بوده ، و در این زمان از ملبوسات عوام است . (بهار عجم ) (آنندراج ).
قرقیلغتنامه دهخداقرقی . [ ق ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاندیز بخش طرقبه ٔ شهرستان مشهد در 20 هزارگزی شمال خاوری طرقبه . موقع جغرافیایی آن دامنه و معتدل است . سکنه ٔ آن 410 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، بنشن ، تریاک و شغل
قرقیلغتنامه دهخداقرقی . [ ق ُ] (اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد در 13 هزارگزی شمال خاوری مشهد کنار جاده ٔ عمومی مشهد به شیرشتر واقع است . موقع جغرافیایی آن جلگه ومعتدل است . سکنه 1159 تن . آب آن از قنات و
قرقیفرهنگ فارسی عمیدپرندهای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، بسیارچالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر، و سایر پرندگان کوچک است. رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکههای حنایی؛ قوش؛ بازک؛ بازکی؛ باشه.
خربزۀ درختیCaricaواژههای مصوب فرهنگستانسردهای از خربزهدرختیان به ارتفاع حداکثر ده متر، بدون انشعاب، با 45 گونه که اغلب در مناطق گرمسیری امریکا پراکنده هستند؛ برگهای گیاهان این سرده نرم و لَپدار به طول 30 تا 60 سانتیمتر با دمبرگ بلند است که در بالای تنه بهصورت خوشهای قرار گرفتهاند؛ گلهای آنها تکجنسی با ده پرچم در دو حلقه و مادگی
پَرک شکلاتcaraqueواژههای مصوب فرهنگستانشکلاتی پرکمانند که با ریختن لایۀ نازکی از شکلات بر سطح سینی یا مرمر و تراشیدن آن با کاردک پس از سرد شدن تهیه میشود
کرکیلغتنامه دهخداکرکی . [ ک َ رَ کا ] (اِخ ) حصاری است از اعمال اوریط در اندلس ولایت و دهات دارد. (از معجم البلدان ).
کرکیلغتنامه دهخداکرکی . [ ک ُ ] (ص نسبی ) منسوب به کرک . دارای کرک . (فرهنگ فارسی معین ). || پارچه ٔ پرزدار و نرم . (یادداشت مؤلف ).
قرقیسالغتنامه دهخداقرقیسا. [ ق ِ ] (اِخ ) شهری است بر فرات که بنام قرقیسأبن طهمورث نامیده شده است . (منتهی الارب ). رجوع به قرقیسیاء و قرقسان شود.
قرقیسیاءلغتنامه دهخداقرقیسیاء. [ ق ِ ] (اِخ ) شهری است در جزیره در شش فرسخی رحبه ٔ مالک بن طوق در نزدیکی رقة. جریربن عبداﷲ و عدی بن حاتم و حنظلة کاتب پس از آنکه معاویه سب و طعن صحابه را آغاز کرد از کوفه بدان شهر هجرت کردند. جریر در این شهر وفات یافت . (انساب سمعانی ). نسبت بدان اکثر قرقسانی است و
قرقیهانلغتنامه دهخداقرقیهان . [ ] (اِ) کرگران . کیکهان . صاحب الابنیه گوید: اندر روغن کلانج به کار برند، و او را کیکهان خوانند. گرم و خشک است اندر درجه ٔ اول . فالج و لقوه را سود کند و قولنج بگشاید و تب چهارم ببرد، کرگران خوانندش و کیکهان . (الابنیة عن حقایق الادویه ).
قرقیسالغتنامه دهخداقرقیسا. [ ق ِ ] (اِخ ) شهری است بر فرات که بنام قرقیسأبن طهمورث نامیده شده است . (منتهی الارب ). رجوع به قرقیسیاء و قرقسان شود.
قرقیسیاءلغتنامه دهخداقرقیسیاء. [ ق ِ ] (اِخ ) شهری است در جزیره در شش فرسخی رحبه ٔ مالک بن طوق در نزدیکی رقة. جریربن عبداﷲ و عدی بن حاتم و حنظلة کاتب پس از آنکه معاویه سب و طعن صحابه را آغاز کرد از کوفه بدان شهر هجرت کردند. جریر در این شهر وفات یافت . (انساب سمعانی ). نسبت بدان اکثر قرقسانی است و
قرقیهانلغتنامه دهخداقرقیهان . [ ] (اِ) کرگران . کیکهان . صاحب الابنیه گوید: اندر روغن کلانج به کار برند، و او را کیکهان خوانند. گرم و خشک است اندر درجه ٔ اول . فالج و لقوه را سود کند و قولنج بگشاید و تب چهارم ببرد، کرگران خوانندش و کیکهان . (الابنیة عن حقایق الادویه ).