قویملغتنامه دهخداقویم . [ ق َ ] (ع ص ) نیکوقامت . خوش قد: رجل قویم . (اقرب الموارد) (آنندراج ). || راست و درست . (منتهی الارب ). معتدل . (اقرب الموارد).
قویملغتنامه دهخداقویم . [ ق ُ وَ ] (ع اِ مصغر) مصغر قوم و ها در تصغیر به آن ملحق نمیشود، ولی در جائی که برای غیر آدمیان استعمال شود ها در مصغر آن درمی آید زیرا در این صورت مؤنث است . (منتهی الارب ).
کوملغتنامه دهخداکوم . (اِ) (پشتو و هروی ) گریبان : سر به کوم فراکرد. (طبقات انصاری از فرهنگ فارسی معین ).
کوملغتنامه دهخداکوم . (اِ) گیاهی باشد خوشبوی که آن را اذخر گویند. (برهان ). گیاهی است خوشبوی بعضی اذخر را دانسته اند. (آنندراج ). نام گیاهی است خوشبوی . (فرهنگ جهانگیری ). گیاه اذخر. (ناظم الاطباء). اذخر. گورگیاه . (فرهنگ فارسی معین ). سروری گفته که در تاج الاسامی به معنی اذخر آمده . (آنندرا
کوملغتنامه دهخداکوم . (ع اِ) گله ٔ شتران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گله ای از شتر. ج ، اکوام . (از اقرب الموارد). || ج ِ اَکوَم ، کوماء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کوملغتنامه دهخداکوم . [ ک َ ] (ع مص ) کومة. گاییدن زن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ): کام الرجل امرأته کوماً و کومة؛ گایید آن مرد زن خود را. || برجستن نریان برمادیان . (ناظم الاطباء). برجستن اسب نر بر مادیان . (منتهی الارب ). گشنی کردن اسب . (تاج المصادر بیهقی ).
کوملغتنامه دهخداکوم . [ ک َ وَ ] (ع مص ) بزرگ کوهان گردیدن ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگ کوهان گردیدن ماده شتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
قویمةلغتنامه دهخداقویمة. [ ق ُ وَ م َ ] (ع اِ مصغر) مصغر قامت . (اقرب الموارد). رجوع به قامت شود. || ساعتی از روز. (منتهی الارب ): قویمة من نهار او لیل ؛ ای ساعة. گویند: مضت قویمة من اللیل . (اقرب الموارد).
نکودینلغتنامه دهخدانکودین . [ ن ِ] (ص مرکب ) که بر دین قویم و راست است : کردار تو نیکوتر از تعبدزیرا که نکودینی و مسلمان .فرخی .
متزلزلفرهنگ مترادف و متضاد۱. سست، نااستوار، ناپایدار ≠ استوار ۲. لرزان، لرزنده ≠ مستحکو، قویم ۳. دودل، ، متردد، مردد ≠ مصمم
اقوملغتنامه دهخدااقوم . [ اَق ْ وَ ] (ع ن تف ) راست تر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ). راست تر و درست تر. (آنندراج ). قویم تر. || برپای داشته تر. (ناظم الاطباء).
استوارفرهنگ مترادف و متضادامین، برقرار، پابرجا، پایدار، ثابتقدم، ثابت، خللناپذیر، دایم، درستکار، درست، راسخ، رزین، سخت، سفت، قائم، قایم، قرص، قویم، متقن، متین، محکم، مدام، مستحکم، مستقر، معتمد، مقاوم، منیع، وثیق، ≠ بیدوام، سست، نااستوار
قویمةلغتنامه دهخداقویمة. [ ق ُ وَ م َ ] (ع اِ مصغر) مصغر قامت . (اقرب الموارد). رجوع به قامت شود. || ساعتی از روز. (منتهی الارب ): قویمة من نهار او لیل ؛ ای ساعة. گویند: مضت قویمة من اللیل . (اقرب الموارد).
خط تقویملغتنامه دهخداخط تقویم . [ خ َطْ طِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی است بنزد ارباب هیئت که از مرکزعالم بیرون آید و بمرکز کواکب می گذرد و بسطح فلک اعلی پایان می یابد. (یادداشت بخط مؤلف ). خط تقویمی .
احسن تقویملغتنامه دهخدااحسن تقویم . [ اَ س َ ن ِ ت َق ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نیکوتر راست کردنی . || روی خوب . || راست قامت : لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم . (قرآن 4/95). بهترین تعدیل . نیکوتر ترکیب . (تفسیر ابوالفتوح ).بخط احسن ت
جدول تقویملغتنامه دهخداجدول تقویم . [ ج َدْ وَ ل ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطوط تقویم است . (از آنندراج ) : شود ز جدول تقویم کهنه آب روان کند رطوبت امسال اگر اثر در پار.کلیم (از آنندراج ).
تقویمفرهنگ فارسی عمید۱. تقسیم اوقات به دورهها و مقیاسهای معین.۲. (اسم) دفترچه یا ورقۀ کاغذ که در آن حساب روزها و ماهها را چاپ میکنند؛ گاهنامه.۳. [قدیمی] راست کردن؛ کجی چیزی را راست کردن.۴. [قدیمی] قیمت کردن؛ بهای جنسی را معین کردن؛ ارزیابی.⟨ تقویم جلالی: تقویمی مرکب از دوازده ماهِ سیروز
احسن التقویمفرهنگ فارسی عمیدنیکوترین شکل. Δ مٲخوذ از قرآن کریم: لَقَد خَلَقنا الاِنسانَ فی اَحسَنِ تَقویم (التین، ۴).