مارخوارلغتنامه دهخدامارخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) مارخور. خورنده ٔ مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف ): یزدجرد گفت این چندین تن خلق که اندر جهانند بدیدم از ترک و دیلم و سقلاب و هند و سند و هرچند در جهان خلق است بدبخت تر از
مورخوارلغتنامه دهخدامورخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مورخوارنده . مورخورنده . آنکه مور را بخورد. (از یادداشت مؤلف ). || جانورک طاس لغزنده . صاحب طاس لغزنده . (یادداشت مؤلف ). مورچه گیر. || مورچه خوار. رجوع به مورچه خوار شود. || (ن مف مرکب ) مورخور. ک
مارخورلغتنامه دهخدامارخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مارخورلغتنامه دهخدامارخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) خورنده ٔ مار.مارخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بود همچون گوشتی کزوی گرفتی مور خوردگشت از این سان چون کلان شد مار خور لکلک بچه . سوزنی .رجوع
مارخورلغتنامه دهخدامارخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) خورنده ٔ مار.مارخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بود همچون گوشتی کزوی گرفتی مور خوردگشت از این سان چون کلان شد مار خور لکلک بچه . سوزنی .رجوع
ایللغتنامه دهخداایل . [ اَی ْ ی َ / اُی ْ ی َ ] (ع اِ) گاو کوهی باشد. (اقرب الموارد). گویند چون بیمار شود بینی خود را بر سوراخ مار نهد و بنفس مار را به جانب خود کشد چنانکه مغناطیس آهن را، چون مار را بخورد شفا یابد و به عربی بقرالوحش خوانند. و بعضی گویند ایل
پازهرلغتنامه دهخداپازهر. [ زَ ] (اِ مرکب ) پادزهر : سخن زهر و پازهر و گرم است و سردسخن تلخ و شیرین و درمان و درد. بوشکور.نه هر که دارد پازهر زهر باید خورد. ابوالفتح بستی .که پازهر زهر است کافزون شود
ستودهلغتنامه دهخداستوده . [ س ُ / س ِ دَ / دِ ] (ن مف ) مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان ) (آنندراج ). صفت کرده شده . به نیکویی ذکر شده . (شرفنامه ). محمود. ممدوح . (دهار). مدح کرده شده . (
تیمارخوارلغتنامه دهخداتیمارخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) غمین . اندوهگین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کفیدش دل از غم چو یک کفته نارکفیده شود سنگ تیمارخوار. رودکی (از یادداشت ایضاً).|| تیماری . (انجمن آ