مجانلغتنامه دهخدامجان . [ م َ جان ن ] (ع اِ) ج ِ مِجَن ّ. (منتهی الارب ). ج ِمجن و مِجَنَّة. (اقرب الموارد). رجوع به مجن شود.
مجانلغتنامه دهخدامجان . [ م َج ْ جا ] (ع ص ) رایگان . (دهار). رایگان و گویند اخذه مجاناً؛ ای بلابدل . (منتهی الارب ). مفت و هرزه و رایگان . (غیاث ) (آنندراج ). آنچه بلاعوض باشد یا بخشش چیزی بدون بها. (از اقرب الموارد) : مرد میراثی چه داند قدر مال رستمی جان کند،
مجانلغتنامه دهخدامجان . [ م ُج ْ جا ] (ع ص ، اِ) ج ِ ماجن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). و رجوع به ماجن شود.
میزانلغتنامه دهخدامیزان . (ع اِ) (از «وزن ») ترازو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (دهار). ترازو. ج ، موازین . (مهذب الاسماء). آلتی که با آن وزن اشیا بسنجند. اصل آن مِوْزان بوده . واو به سبب وجود کسره ٔ ماقبل به یاء بدل شده است . (یادداشت مؤلف ). چیزی است که اندازه ٔ اشیاء به وسیله
میزانلغتنامه دهخدامیزان . (نف ) صفت حالیه از میزیدن و میختن ، میزنده . در حال میختن . (یادداشت مؤلف ).
میزانلغتنامه دهخدامیزان . (اِخ ) نام برج هفتم از دوازده برج آسمانی . (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نام صورتی از صور بروج دوازده گانه ٔ فلکیه میان سنبله و عقرب و آن برج هفتم است و آن را بر مثال ترازویی توهم کرده اند و کواکب آن هشت است و خارج از صورت نه کوکب . (از جهان دانش ). اطلاق شود بر ب
میزانلغتنامه دهخدامیزان . (اِخ ) ابوصالح بصری ، تابعی است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابوصالح میزان شود.
میزانلغتنامه دهخدامیزان . (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در 28هزارگزی خاور اهر با 309 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).<
مجاناءةلغتنامه دهخدامجاناءة. [ م ُ ن َ ءَ ] (ع مص ) بر روی افتادن . (از منتهی الارب ذیل ج ن ء) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || گوژپشت گردیدن . (ناظم الاطباء).
مجانیلغتنامه دهخدامجانی . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مَجنی ̍. (اقرب الموارد). ج ِ مجنی [ م َ نا ] : مجانی الادب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجنی شود. || سودها و منفعتها و حاصلها. (ناظم الاطباء).
مجانبلغتنامه دهخدامجانب . [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) دور شونده . دوری گزیننده . خلاف موءالف : ... و استرضاء جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد ... و مناصح و مخالص و مماذق تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه ). || (اصطلاح هندسی ) خط مستقیمی را مجانب یک منحنی می گویند که چون
مجانیقلغتنامه دهخدامجانیق . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ منجنیق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(اقرب الموارد) : و لشکر سلطان مجانیق و عرادات بر جانب قلعه راست کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 329). و در مقدمه لشکر بسیاربا آلات مجانی
مجانبتلغتنامه دهخدامجانبت . [ م ُ ن َ / ن ِ ب َ ] (ع مص ) از چیزی دور شدن و از کاری یکسو شدن . (از غیاث ). از چیزی به یکسو شدن . دورشدن پرهیزیدن . احتراز. اجتناب . کناره گیری کردن . پرهیز کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ونهی که بر م
ماجنلغتنامه دهخداماجن . [ ج ِ ] (ع ص ) مرد شوخ چشم و بی باک در قول و فعل ، گویا روی درشت و سخت دارد. ج ، مُجّان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مرد بی باک در قول و فعل یا آنکه پروا ندارد از آنچه می کند و می گوید. (از اقرب الموارد). ناپاک . ج ، مُجّان . (مهذب الاسماء). بمعنی فاسق ا
بلاعوضلغتنامه دهخدابلاعوض . [ ب ِ ع ِ وَ ] (ع ص مرکب ، ق مرکب ) (از: ب + لا (نفی ) + عوض ) بی عوض . بدون بدل . (فرهنگ فارسی معین ). رایگان . مفت . مجان . مجاناً. دادن چیزی بی آنکه چیزی در برابر گرفته شود.
هیچیلغتنامه دهخداهیچی . (ص مرکب ، اِ مرکب ) مخفف هیچ چیز. رایگان . مفت . مجان . بلاشی ٔ : ثنای منتجب گفتن به هیچی به از خلعت گرفتن زندنیچی مرا در شعر گویی هیچکس داشت پس آنگه هیچکس را داد هیچی . سوزنی .هیچ بودی هیچ خواهی شد
نورآبادلغتنامه دهخدانورآباد. (اِخ ) دهی است از دهستان رودخانه ٔ بخش میناب شهرستان بندرعباس ، در 96 هزارگزی شمال میناب بر سر راه گلاشکرد به احمدی ، در منطقه ٔ کوهستانی گرمسیری واقعاست و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غ
رایگان یافتنلغتنامه دهخدارایگان یافتن . [ ی ْ / ی ِ ت َ ] (مص مرکب ) مفت و مجان بدست آوردن . بی عوض دسترس یافتن : بدو گفت کز مرد بازارگان کنون یافتی مرگ خود رایگان . فردوسی .گفتم که رایگان نگرفته ست مملکت
مجاناءةلغتنامه دهخدامجاناءة. [ م ُ ن َ ءَ ] (ع مص ) بر روی افتادن . (از منتهی الارب ذیل ج ن ء) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || گوژپشت گردیدن . (ناظم الاطباء).
مجانیلغتنامه دهخدامجانی . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مَجنی ̍. (اقرب الموارد). ج ِ مجنی [ م َ نا ] : مجانی الادب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجنی شود. || سودها و منفعتها و حاصلها. (ناظم الاطباء).
مجانبلغتنامه دهخدامجانب . [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) دور شونده . دوری گزیننده . خلاف موءالف : ... و استرضاء جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد ... و مناصح و مخالص و مماذق تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه ). || (اصطلاح هندسی ) خط مستقیمی را مجانب یک منحنی می گویند که چون
مجانیقلغتنامه دهخدامجانیق . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ منجنیق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(اقرب الموارد) : و لشکر سلطان مجانیق و عرادات بر جانب قلعه راست کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 329). و در مقدمه لشکر بسیاربا آلات مجانی
مجانبتلغتنامه دهخدامجانبت . [ م ُ ن َ / ن ِ ب َ ] (ع مص ) از چیزی دور شدن و از کاری یکسو شدن . (از غیاث ). از چیزی به یکسو شدن . دورشدن پرهیزیدن . احتراز. اجتناب . کناره گیری کردن . پرهیز کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ونهی که بر م
خمجانلغتنامه دهخداخمجان . [ خ ُ م ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک . دارای 157 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و ارزن و صیفی و چغندرقند و سیب زمینی است . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالیچه بافی . را
سامجانلغتنامه دهخداسامجان . (اِخ ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در بیست و پنج هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابل هوای آن گرم و دارای 50 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن خرما، غلات ، شغل اهالی زراعت و راه آن مالر
لفمجانلغتنامه دهخدالفمجان . [ ل َ م َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در قسمت باختری لاهیجان و شمال سیاهکل و از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 21هزار نفر و قرای مهم آن : لفمجان ،