مجبوللغتنامه دهخدامجبول . [ م َ ] (ع ص ) آفریده شده و طبعی و جبلت کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). ساخته شده در طبیعت و طبیعی . (ناظم الاطباء). سرشته . نهاده . جبلی . مفطور. مطبوع . مخلوق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر فساد و عناد و شر مجبول دیده هاشان تباه و
مجباللغتنامه دهخدامجبال . [ م ِ ] (ع ص ) امراءة مجبال ؛ زن بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجبللغتنامه دهخدامجبل . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) به کوه رونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) کسی که بر کوه بالا می رود. (ناظم الاطباء). || اسبی که با پای خود زمین را می کند. (ناظم الاطباء).
مزابللغتنامه دهخدامزابل . [ م َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ مَزبله [ ب َ / ب ِ ل َ ] . (غیاث ) (دهار). سرگین جای . (آنندراج ) : استخوانها از مزابل برمی گرفتند و خرد می کردند و غذا می ساختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 326</s
مفطورلغتنامه دهخدامفطور. [ م َ ] (ع ص ) سرشته . مجبول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حکیم رومی گفت : ای شه زاده ! بیشتر اوصاف ... در ذات اصفهان و نفس آن مجبول و مفطور است و شهر بغایت مبارک و معمور. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). طایفه ای آنند که این قوت اصلاً در ایشان مفطور
طبعلغتنامه دهخداطبع. [ طَ ب ِ ] (ع ص ) هو طبعٌ طمعٌ؛ او زشتخوی ناکس طبیعت ریمناک است که شرم ندارد از زشتی وناکسی . (منتهی الارب ). دون همت . (منتخب اللغات ). || تیغ زنگارگرفته . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) : چاره ای نیست از تقریر شمه ای از آنچ طَبعِ طَبِعِ او بر آن
مجعوللغتنامه دهخدامجعول . [ م َ ] (ع ص ) کرده شده . || نهاده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). نهاده . موضوع . قرارداده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ساخته شده . (ناظم الاطباء)(از منتهی الارب ). || جعل شده و حیله کرده شده و به ناراستی و نادرستی ساخته شده . (ناظم الاطباء). ساختگی . (ی
منطبعلغتنامه دهخدامنطبع. [ م ُ طَ ب ِ ] (ع ص ) منقوش شونده . (غیاث ) (آنندراج ). نقش کرده شده . (ناظم الاطباء). || سرشته . سرشته شده . مجبول : تجویف اول از دماغ که قابل است به ذات خویش مر جمله ٔ صورتها را که حواس ظاهر قبول کرده باشند و در ایشان منطبع شده . (چهار مقاله ص
اجباللغتنامه دهخدااجبال . [ اِ ] (ع مص ) بکوه شدن مردم : اجبلوا؛ بکوه رفتند. (منتهی الارب ). || بسختی زمین رسیدن . بزمین سخت رسیدن . به تُرس رسیدن در کندن . (تاج المصادر). به دِج رسیدن : اَجْبَل َ الحافر. (منتهی الارب ). || نرم آهن شدن . آهنشان نرم گشتن (ظاهراً بمعنی کند شدن شمشیر باشد؟): اجبل