مرکوبلغتنامه دهخدامرکوب . [ م َ ](ع ص ،اِ) نعت مفعولی است از مصدر رکوب . رجوع به رکوب شود. سواری کرده شده . (غیاث ). || به معنی مرکب است . (از منتهی الارب ). برنشستنی از ستور و کشتی . (آنندراج ). برنشست . چاروا. چهار پای : بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه من ز چشم بد
مرکوبفرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) سواری کرده شده . 2 - (اِ.) آنچه بر آن سوار شوند مانند اسب و قاطر و غیره .
مرقابلغتنامه دهخدامرقاب . [ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دهدز شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال باختری دهدز. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مرقبلغتنامه دهخدامرقب . [ م َ ق َ ] (اِخ ) شهری و حصاری است مشرف به سواحل بحر شام و شهر بانیاس و در یک کوه ساحلی به شکل زیبا و بی نظیری واقع شده است . (از معجم البلدان ).
مرکوبهلغتنامه دهخدامرکوبه . [ م َ ب َ ] (ع ص ،اِ) مرکوبة. تأنیث مرکوب که نعت مفعولی است از مصدر رکوب . رجوع به مرکوب شود. || مرکوب . مرکب . برنشستنی : مرکوبه ٔ خویشتن بدو دادتاگردن آهوان شد آزاد.نظامی .
پاکشلغتنامه دهخداپاکش . [ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مرکوب از ستور. مرکوب . مطیة. اولاغ . چاروا. و توسعاً کالسکه و درشکه و اتومبیل و جز آن .
مرکوبهلغتنامه دهخدامرکوبه . [ م َ ب َ ] (ع ص ،اِ) مرکوبة. تأنیث مرکوب که نعت مفعولی است از مصدر رکوب . رجوع به مرکوب شود. || مرکوب . مرکب . برنشستنی : مرکوبه ٔ خویشتن بدو دادتاگردن آهوان شد آزاد.نظامی .