مستوجبلغتنامه دهخدامستوجب . [ م ُ ت َ ج ِ] (ع ص ) لازم و واجب دارنده . (از اقرب الموارد). موجب . سبب . باعث . جهت . سزاوار و لایق . (غیاث ) (آنندراج ).مستحق چیزی . (از اقرب الموارد). شایسته . زیبنده . برازنده . جدیر. قابل . درخور : برسد به شما خانیان آنچه مستوجب آنید. (ت
جُرم مستوجب مرگcapital crimeواژههای مصوب فرهنگستانجرمی که عامل آن مستحق مجازات مرگ یا شدیدترین مجازات رایج در کشور مربوط باشد متـ . جُرمکبیر
مستجبلغتنامه دهخدامستجب . [ م ُ ت َ ج َ ] (ع ص ) جواب داده شده ، و آن مخفف مستجاب است و در شعر ذیل از مثنوی مولوی آمده است : گبر گوید هست عالم نیست رب یاربی گوید که نبود مستجب . مولوی (مثنوی ).
جُرم مستوجب مرگcapital crimeواژههای مصوب فرهنگستانجرمی که عامل آن مستحق مجازات مرگ یا شدیدترین مجازات رایج در کشور مربوط باشد متـ . جُرمکبیر
مضعفلغتنامه دهخدامضعف . [ م ُ ع ِ / ع َ ] (ع ص ) رجل مضعف ؛ آنکه مستوجب ضِعْف باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردی که مستوجب ضِعف و دوبرابر باشد. (ناظم الاطباء).
استأهلدیکشنری عربی به فارسیاستحقاق داشت (پيدا كرد) , شايسته بود , شايستگى پيدا كرد , صلاحيت داشت , مستحقّ (مستوجب) شد
درخورفرهنگ مترادف و متضادبایسته، برازنده، بسزا، سزاوار، شایان، شایسته، صلاحیتدار، فراخور، لایق، محق، مستحق، مستوجب، مناسب