پازهلغتنامه دهخداپازه . [ زَ / زِ ] (اِ) پاچه : نیم مستک فتاده و خورده بی خدو این خدنگ پازه ٔ من . سوزنی .و رجوع به پاژه شود.
آفندلغتنامه دهخداآفند. [ ف َ ] (اِ) جنگ . خصومت : دلیر و جهانسوز و پرخاشخرجز آفند کاری ندارد دگر. فردوسی .آورد پیامی که مبادا که خوری می مستک شوی و عربده آغازی و آفند.سوزنی .
مدنگ یازهلغتنامه دهخدامدنگ یازه . [ م َ دَ زَ ] (اِ مرکب ) کلان در. (یادداشت مؤلف ). و در بیت زیر کنایه از آلت مرد است : نیم مستک فتاده و خورده بی خیو این مدنگ یازه ٔ من .سوزنی (یادداشت مؤلف ).
یازهلغتنامه دهخدایازه . [ زَ / زِ ] (اِ) لرزه . (برهان ) (آنندراج ) (مؤیدالفضلا) (سروری ) : ز ترس بر تن ما لرز و یازه افتادی بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر. مسعودسعد.- تب یازه ؛ تب لرزه . و رجوع
خیولغتنامه دهخداخیو. [ خ َ / خیو ] (اِ) تف ، آب دهن ، خلشک . (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف ، خیم ، ته ، تهو، بزاق ، بصاق ، بساق ، لعاب ، رضاب ، لیاط، ریق ، خدو، انجوغ ، انجوخ ، لفج ،مجاجه . (یادداشت مؤلف ) : و این مهتران راکه رنجه نیارس