ملکوکلغتنامه دهخداملکوک . [ م َ ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از لک و لکه ٔ فارسی . لکه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کنایه از بدنام و بی آبرو.- ملکوک شدن عرض کسی ؛ بدنام شدن . بی آبرو شدن او. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملکوکلغتنامه دهخداملکوک . [ م َ ] (ع ص ) به لاک سرخ کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به لک رنگ کرده . (از اقرب الموارد). رجوع به لاک و لک شود.
ملکاکلغتنامه دهخداملکاک . [ ] (ص ) سرخوش . نشوه . کسی که بر اثر نوشیدن مشروب الکلی یا استعمال مواد مخدرسرمست شده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
ملککلغتنامه دهخداملکک . [ م ُ ک َ ] (اِ) گیاهی که خبازی نیز گویند. (ناظم الاطباء). نوعی از بید. (آنندراج ).
ملککلغتنامه دهخداملکک . [ م ُ ل َک ْ ک َ ] (ع ص ) درشت اندام پرگوشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
داغ افکندنلغتنامه دهخداداغ افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لک ساختن . رنگی خلاف رنگ متن پدید آوردن . ملکوک کردن . || پیدا آوردن جای سوختگی . جای داغ پدیدار کردن : در عشق لاله را سبب اعتبار شدداغی که ما بسینه ٔ صحرا فکنده ایم .سلیم .