نافرلغتنامه دهخدانافر. [ ف ِ ] (ع ص ) رمنده . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مذکر و مؤنث در وی یکسان است . (منتهی الارب ). که فرار می کند و می رمد و دور می شود. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة) نفرت کننده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رمو :</spa
نفیرلغتنامه دهخدانفیر. [ ن َ ] (اِ) کرنای کوچک . (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). کرنا. (غیاث اللغات ). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام ). نای روئین گاودم . (اوبهی ) : عشق م
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن ِف ْ ف َ ] (اِخ ) بلد یا قریه ای است بر نهرالزاس از بلاد فرس ، این را خطیب گفته است و اگر منظورش از بلاد فرس قلمرو قدیم ایرانیان باشد جایز است وگرنه امروزه نفر از نواحی بابل محسوب است و در سرزمین کوفه واقع است . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان شود.
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ] (ع اِ) گروه مردم از سه تا ده . (منتهی الارب ). لغتی است در نَفَر. (از اقرب الموارد). رجوع به نَفَر شود. || ج ِ نافر. (اقرب الموارد). رجوع به نافر شود. || قومی که با تو گریزند یا به کاری پیش آیندیا از یکدیگر گریزند در جنگ . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندرا
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ف َ ] (اِخ ) نام ایلی است که در اطراف تهران ، ساوه ، زرند و قزوین سکونت دارند. ییلاق افراد این ایل کوههای شمالی البرز و قشلاق ایشان خوار است . رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 87 شود.
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ف َ ] (اِخ ) یکی از ایلات خمسه ٔ فارس و مرکب از 3500 خانوار است . تیره های این ایل عبارتند از: باده کی ، تاتم لو، چنگیزی ، دولوخانلو، زمان خانلو، ستارلو، شجرلو، شولی ، طاطم ، جن ، عراقی قادلو، قباد خانلو، قره باخیلو، قیدرلو، لرّ. و
نافرمانلغتنامه دهخدانافرمان . [ ف َ ] (اِ) گلی است که آن را زبان به قفا گویند. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
نافروختنیلغتنامه دهخدانافروختنی . [ ف ُ ت َ ] (ص لیاقت ) که ازدر فروش نیست . که نشایدش فروخت . که نتوانش فروخت . مقابل فروختنی . || که ازدر افروختن نیست . ناافروختنی . مقابل افروختنی . رجوع به افروختنی شود.
نافروختهلغتنامه دهخدانافروخته . [ ف ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نفروخته . به فروش نارسیده . فروخته ناشده . || نیفروخته . افروخته ناشده .
نافرهختگیلغتنامه دهخدانافرهختگی . [ ف َ هَِ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی نافرهخته . ادب ناگرفتگی . گستاخی . نافرهخته بودن . رجوع به نافرهخته شود.
گریزانفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیزار، رمنده، رمیده، ، متنفر، نافر، نفور، ۲. فراری، گریخته، متواری، منهزم
مایلفرهنگ مترادف و متضاد۱. خمیده، کج، کژ، متمایل، مورب ≠ مستقیم ۲. خواهان، راغب، شایق، طالب، علاقهمند، مشتاق ≠ نافر
بیزارفرهنگ مترادف و متضادبری، بیمیل، روگردان، دلزده، سیر، ضجور، گریزان، متنفر، مشمئز، منزجر، نافر، نفور، وازده ≠ راغب، علاقهمند، مایل
نافرمانلغتنامه دهخدانافرمان . [ ف َ ] (اِ) گلی است که آن را زبان به قفا گویند. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
نافروختنیلغتنامه دهخدانافروختنی . [ ف ُ ت َ ] (ص لیاقت ) که ازدر فروش نیست . که نشایدش فروخت . که نتوانش فروخت . مقابل فروختنی . || که ازدر افروختن نیست . ناافروختنی . مقابل افروختنی . رجوع به افروختنی شود.
نافروختهلغتنامه دهخدانافروخته . [ ف ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نفروخته . به فروش نارسیده . فروخته ناشده . || نیفروخته . افروخته ناشده .
نافرهختگیلغتنامه دهخدانافرهختگی . [ ف َ هَِ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی نافرهخته . ادب ناگرفتگی . گستاخی . نافرهخته بودن . رجوع به نافرهخته شود.
متنافرلغتنامه دهخدامتنافر. [ م ُ ت َ ف ِ] (ع ص ) هراسان و گریزان از ترس و بیم . (ناظم الاطباء). || برنده همدیگر را نزد حاکم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || الفاظی را گویند که به گفتن مشکل بود و یکدیگر را امتحان کنند به گفتن الفاظ متنافر یا دو بار یا سه بار بر وِلا بتوانند گفتن [ یا نه ]
غنافرلغتنامه دهخداغنافر. [ غ ُ ف ِ ] (ع ص ) مرد بی خرد کندذهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مُغَفَّل . (اقرب الموارد). || کفتار نر بسیارموی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
قنافرلغتنامه دهخداقنافر. [ ف ُ ف ِ ] (ع ص ) کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). قصیر. (اقرب الموارد). رجوع به قِنْفیر شود.
منافرلغتنامه دهخدامنافر. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) نفرت کننده و مکروه دارنده و رمنده . (از ناظم الاطباء). || مقابل ملایم : غضب قوه ای است در حیوان دفع منافر را، و شهوت قوه ٔ جلب ملایم را.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوم قوت جنباننده که به تأیید او حیوان بجنبد و بدانچه ملایم اوست میل کنند و از آنچه م
تنافرلغتنامه دهخداتنافر. [ ت َ ف ُ ] (ع مص ) بهم بحاکم شدن تا حکم کند که اصل که بزرگتر است . (از زوزنی ). بهم پیش حاکم شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تحاکم و تفاخر. (اقرب الموارد). || بکاری رفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نفرت نمودن و گریختن است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گ