نوردارلغتنامه دهخدانوردار. (نف مرکب ) روشن . منور : چو کردی چراغ مرا نوردارز من باد مشعل کشان دور دار.نظامی .
نورویدارواژهنامه آزادنورویدار:دارنده ی صورت و روی نوین. نوین ترین پدیداری روی و صورت از گذشته، شکل و روی برآمده ی نوین و تازه از کهنگی. (واژۀ پیشنهادی کاربران) نوین ترین رویدار، نوین ترین برآمدگی از تازگی، نوپدیدار، نوین ترین پدیداری و برآمدگی از گذشته و کهنگی.
نورپذیرلغتنامه دهخدانورپذیر. [ پ َ ] (نف مرکب ) آنچه از دیگری نور گیرد. مستنیر. (از فرهنگ فارسی معین ).
روشنفرهنگ مترادف و متضاد۱. مشعشع، منور، نورانی، نوردار ۲. آشکار، بارز، بدیهی، صریح، عیان، قطعی، مبرهن، محقق، مشخص، مشهود، معلوم، معین، واضح، واضح ۳. کوک ۴. گویا ۵. براق، تابان، جلی، رخشان، متجلی ۶. زلال، شفاف ≠ تاریک، تیره، مبهم، ناگویا، کدر، غیر شفاف
مشعل کشلغتنامه دهخدامشعل کش . [ م َ ع َ ک ُ ] (نف مرکب ) مشعل کُشنده . خاموش کننده ٔ مشعل : چو کردی چراغ مرا نوردارز من ، باد مشعل کشان دور دار. نظامی (شرفنامه ٔ چ وحید ص 11).|| صاحب غیاث و آنندراج در
روشنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی شن، نورانی، منور، مشعشع، مشتعل، فروزان، افروزنده آفتابگیر، آفتابی، نوردار، نورباران براق، صیقلی، دارای جلا، مثل آینه، اطلسی، متالیک، جلادار، منعکسکنندۀ نور تابان، تابناک، مشعشع، رخشان، انور، کورکننده، درخشنده، عالمتاب، پرتوزا، رادیواکتیو، درخشان جلی، متجلی، منیر، ساطع، وهاج، بهیه آ
پفلغتنامه دهخداپف . [ پ ُ ] (اِ صوت ) بادی بود که از دهان بدرآرند برای کشتن چراغ یا تیز کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم و امثال آن . پفو. فوت . دم . باد : معاذاﷲ که من نالم ز چشمش وگر شمشیر بارد ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او رابیک لج پخج هم کردن تو
جانوردارلغتنامه دهخداجانوردار. [ ن َ / ن ِ / ن ْ وَ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ جانور. صاحب جانور. آنکه دارای جانور باشد : و فرمود تاچند بالش بدان جانوردار دادند. (جهانگشای جوینی ).