پیرگاریلغتنامه دهخداپیرگاری . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گندزلوی بخش مرکزی شهرستان شوشتر. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 1هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ دزفول به شوشتر. دارای 35 تن سکنه
فرجاریلغتنامه دهخدافرجاری . [ ف ِ ری ی ] (ع ص نسبی ) معرب پرگاری . خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به پرگاری شود.
مسطریلغتنامه دهخدامسطری . [ م ِ طَ ] (حامص ) مسطر بودن . حالت مسطر داشتن . راستی . استقامت : مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شودبس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری . انوری .هیکل خاک را زنو حرز نویسد آسمان در حرکات از آن کند جدو
شمسهلغتنامه دهخداشمسه . [ ش َ س َ / س ِ ] (از ع ، اِ) نارنج . || لیمو. || هر تصویر مدور و منقش . (ناظم الاطباء) : مزین در او صفه های مربعمنقش در او شمسه های مدور. ازرقی . || قرص منقش و زراندودی که
بازافتادنلغتنامه دهخدابازافتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) بازاوفتادن . نکس کردن . برگشتن . (ناظم الاطباء). عقب افتادن . بازافتادن به چیزی ؛ رجوع شدن به وی . (ارمغان آصفی ). جدا شدن : چو پرگاری که از هم بازداری ز هم بازاوفتد اندام دشمن . منوچهری .<