پالایة نادیNaudy filterواژههای مصوب فرهنگستانپالایة خطمحور یا شبکهمحور در حوزة مکان که بیهنجاریهایی با طولِموج کوتاهتر از طول پنجرة معین را آشکارسازی میکند و سپس آنها را با برونیابی از دادههای مجاور حذف میکند
روش نادیNaudy methodواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش خودکار، برپایة خط اندازهگیری برآورد ژرفا، که در آن محل و نوع بیهنجاری با استفاده از همبستگی متقابل دادههای خطی مغناطیسی مشاهدهشده با بیهنجاریهای نظری تعیین میشود
پندهلغتنامه دهخداپنده .[ پ ِ دَ / دِ ] (اِ) قطره را گویند اعم از قطره ٔ آب و قطره ٔ باران و قطره ٔ خون و امثال آن . (برهان قاطع). چکه . یوجه . لک . لکه . اشک . خال . || نقطه و ذرات . (برهان قاطع).
پیچندهلغتنامه دهخداپیچنده . [ چ َ دَ / دِ ] (نف ) که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده . گردبرگرد خود یا چیزی برآینده . که خمد. که تابد. پیچان . تابنده . خمنده : چو دست کمندافکنان روزگارهمه ش
ژندهلغتنامه دهخداژنده . [ ژَ دَ ] (اِخ ) مخفف ژنده رزم . رجوع به ژنده رزم و ژند شود : زمانی همی بود سهراب دیرنیامد بنزدیک او ژنده شیر. فردوسی .چو بشنید سهراب برجست زودبیامد بر ژنده برسان دود.فردوسی .<b
ژندهفرهنگ فارسی عمیدبزرگ؛ کلان؛ عظیم. Δ بیشتر در صفت پیل، گرگ، شیر، و مانند اینها آمده است: ◻︎ زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژندهشیر (فردوسی: ۲/۱۵۵).
ژندهفرهنگ فارسی عمید۱. پاره.۲. کهنه؛ فرسوده.۳. (اسم) جامۀ کهنه و پارهپاره: ◻︎ نه سلطان خریدار هر بندهایست / نه در زیر هر ژندهای زندهایست (سعدی۱: ۱۰۳)
ژندهلغتنامه دهخداژنده . [ ژَ / ژِ دَ / دِ ] (ص ، اِ) پاره . پاره پاره . ژند. کهنه . لته . دلق . رُکو. خرقه . جامه ٔ دریده وکهن گشته . مندرس . جامه ٔ پاره پاره . کهن . (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی ). خَلَق . خَلَق شده . فرسوده . م
کخ ژندهلغتنامه دهخداکخ ژنده . [ ک َ ژَ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی دیو باشد که در مقابل پری است . (برهان )(آنندراج ). || روان بد. (ناظم الاطباء).
نوژندهلغتنامه دهخدانوژنده . [ ن َ / نُو ژَ دَ / دِ ] (ص ) بر وزن ارزنده ، مؤثر. اثرکننده . (برهان قاطع) (آنندراج ). کسی یا چیزی که سبب می شود مر حصول امری را. (ناظم الاطباء). از مجعولات دساتیر است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص <spa
غیژندهلغتنامه دهخداغیژنده . [ ژَ دَ / دِ ] (نف ) خزنده . بر شکم یا روی چهار دست و پا راه رونده . غیژان . رجوع به غیژیدن شود.