کبودهلغتنامه دهخداکبوده . [ ک َ دَ ] (اِخ ) نام چوپان افراسیاب . (برهان ) (آنندراج )(از فرهنگ جهانگیری ). نام چوپان افراسیاب که بدست بهرام سردار سپاه کیخسرو گرفتار و کشته شد. (از شاهنامه ٔ فردوسی چ بروخیم ج 3 صص 832 - <span cl
کبودهلغتنامه دهخداکبوده . [ ک َ دَ / دِ ] (اِ) رنگی از رنگهای اسب . کبود. || مجازاً، اسب : چرخ است کبوده ای به داغش افشرده بزیر ران دولت . خاقانی .و رجوع به کبود شود. || درختی باشد بزرگ که تنه ٔ آن
کبودهلغتنامه دهخداکبوده . [ ک َ دَ / دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زیر کوه ، بخش قاین ، شهرستان بیرجند، جلگه و گرمسیر. دارای 140 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کبادهلغتنامه دهخداکباده . [ ک َ دَ / دِ ] (اِ) آلتی است آهنین که حلقه هایی مانند زنگ دارد و در زورخانه با آن ورزش کنند. (حاشیه ٔبرهان چ معین ) : به کباده چو بری دست تو ای رشک ملک چون کباده ست به خمیازه کشی کار فلک . <p class
کبادهلغتنامه دهخداکباده . [ ک َ دَ / دِ / ک َب ْ با دَ / دِ ] (اِ) کمان نرم بسیار سست را گویند.(برهان ) (ناظم الاطباء). کمان بسیار نرم و بمعنی لیزم که پهلوانان کشند و چله اش از آهن باشد. (غیاث
کبادهلغتنامه دهخداکباده . [ ک َب ْ با دَ / دِ ] (اِ) آلتی است آهنین که حلقه هایی مانند زنگ دارد و در زورخانه با آن ورزش کنند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کمان مانندی از آهن که بر وتر آن حلقه های آهنین بسته باشند و ورزشکاران و زورخانه کاران به دستی قبضه و
قباضةلغتنامه دهخداقباضة.[ ق َب ْ با ض َ ] (ع ص ) به پنجه گیرنده . || بشتاب راننده . (منتهی الارب ). رجوع به قَبّاض شود.
سپیدارفرهنگ فارسی عمیددرختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران میروید و بلندیش تا ۲۰ متر میرسد. چون تنهاش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانهها و تیر و ستون چوبی به کار میرود. پلت؛ سفیدپلت؛ کبوده؛ تبریزی؛ سفیددار.
تبریزیلغتنامه دهخداتبریزی . [ ت َ ] (اِ) درخت تبریزی . درخت سپیدار. (ناظم الاطباء). درختی است از جنس کبوده و بسیار بلند و کم قطر. (فرهنگ نظام ). از جنس سپیدار و در تیره ٔ بیدها. جنسهای سپیدار متعدد است مانند کبوده وتبریزی . (گیاه شناسی گل گلاب ص 272). از اینگون