کندوریلغتنامه دهخداکندوری . [ ک َ ] (اِ) مائده و سفره باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 153). آن ازار بود که در سفره بود و گروهی سفره گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 517). سفره و دستار خوان چرمی را گویند. (برهان ). سفره ٔ بزرگ که آن
کندوریفرهنگ فارسی عمید= کندوره: ◻︎ گشاده درِ هر دو آزادهوار / میان کوی کندوری افکنده خوار (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۱).
فراخ کندوریلغتنامه دهخدافراخ کندوری . [ ف َک َ ] (ص مرکب ) کندوری سفره باشد و فراخ کندوری سخی ودست گشاده است . (امثال و حکم ). فراخ آستین . فراخ دست : مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر وحوصله دارتر و جوانمردتر کم دیدند. (تاریخ بیهقی ).
کنداگریلغتنامه دهخداکنداگری . [ ک َ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل کنداگر. نقاری . کنده گری . انتقار. نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حکاکی و کنده گری . (ناظم الاطباء) : به صورتگری دست برده ز مانی به کنداگری گوی برده ز آزر.فرخی .و رجوع به م
فراخ کندوریلغتنامه دهخدافراخ کندوری . [ ف َک َ ] (ص مرکب ) کندوری سفره باشد و فراخ کندوری سخی ودست گشاده است . (امثال و حکم ). فراخ آستین . فراخ دست : مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر وحوصله دارتر و جوانمردتر کم دیدند. (تاریخ بیهقی ).
کنده رویلغتنامه دهخداکنده روی . [ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) سفره ٔ روی میز. || دستمال . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). رجوع به کندوری شود.
درازخوانفرهنگ فارسی عمیدسفرۀ دراز که در مهمانیها بگسترانند؛ کندوری؛ درازسفره: ◻︎ درازخوان پر از نان گندمی باید / که در مقابلهٴ راه کهکشان آری (بسحاق اطعمه: ۱۸۸)
ابورجاءلغتنامه دهخداابورجاء. [ اَ رَ ] (ع اِ مرکب ) سُفره . (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). کندوری . بساطالرحمة. (السامی فی الاسامی ). کندوره .دستارخوان . دسترخوان . سماط. دست خوان . نَطع. سارق .
آزاده وارلغتنامه دهخداآزاده وار. [ دَ / دِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) آزادوار. با صفت آزاده . چون آزاده : گشاده درِ هردو آزاده وار میان ْ کوی کندوری افکنده خوار. ابوشکور.هزار آفرین باد هر ساعتی بر آن عادت
فراخ نان و نمکلغتنامه دهخدافراخ نان و نمک . [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] (ص مرکب ) بخشنده . آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش . (قابوسنامه ). فراخ آستین . فراخ دست . فراخ عطا. فراخ کندوری . رجوع به این ترکیب ها شود.
فراخ کندوریلغتنامه دهخدافراخ کندوری . [ ف َک َ ] (ص مرکب ) کندوری سفره باشد و فراخ کندوری سخی ودست گشاده است . (امثال و حکم ). فراخ آستین . فراخ دست : مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر وحوصله دارتر و جوانمردتر کم دیدند. (تاریخ بیهقی ).