کنکلغتنامه دهخداکنک .[ ک َ ن َ / ک ِ ن َ / ک ِ ن ِ ] (اِ) نوعی از گیاه باشد که از آن ریسمان تابند. (برهان ) (ناظم الاطباء). || (ص ) بخیل و خسیس . (برهان ). در شیراز مرد لئیم و خسیس و بی همت . (آنندراج ). خسیس و بخیل و تنگدست
کنغلغتنامه دهخداکنغ. [ ک ِ ] (اِ) چرک کنج و گوشه های چشم . (برهان ) (آنندراج ). چرک گوشه و کنج چشم . (ناظم الاطباء). مصحف «کیغ» = کیخ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به همین دو کلمه شود.
کپنکلغتنامه دهخداکپنک . [ ک ِ / ک َ پ َ ن َ ] (اِ) نمدی که مردم بینوا در زمستان بر دوش گیرند. (غیاث اللغات ). پوشش پشمینه که درویشان پوشند و آن تا کمر است و آستین هم ندارد و چون کفن واری است آن را کفنک گفته اند و «فا» به بای فارسی تبدیل یافته است . (از آنندرا
کَپِنکگویش بختیاریکپنک، بالاپوش نمدین چوپانان در زمستان. سر آستین آن بسته است و دست از آن بیرون نمىآید.
کنکورلغتنامه دهخداکنکور. [ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) مسابقه (مخصوصاً برای ورود به دانشگاه یا مؤسسه ای دیگر). (فرهنگ فارسی معین ).
کنکوسلغتنامه دهخداکنکوس .[ ک َ ] (اِ) جن . (ناظم الاطباء). جنی . (از اشتینگاس ). || دیو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
کنکاجلغتنامه دهخداکنکاج . [ ک ِ / ک َ ] (ترکی - مغولی ، اِ) کنگاج . کنگاش . (فرهنگ فارسی معین )(ناظم الاطباء). رجوع به کنگاج و ترکیبهای آن شود.
کنکانلغتنامه دهخداکنکان . [ ک َ ] (اِخ )دهی از دهستان شیب کوه است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع شده است و دارای 550 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کنغاللغتنامه دهخداکنغال . [ ک ِ ] (ص ) کنغاله . (فرهنگ فارسی معین ). امردباز وغلام باره و در اصل کنک غال بود یعنی امرد را می غلطاند. (فرهنگ رشیدی ). کنک به معنی امرد کنده است و غالیدن غلطانیدن و کنک غال غلطاننده و زیر و بالاکننده ٔ کنک ، یعنی امردباز و لوطی . کاف دوم کنک محذوف شده کنغال و کنغا
کنکورلغتنامه دهخداکنکور. [ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) مسابقه (مخصوصاً برای ورود به دانشگاه یا مؤسسه ای دیگر). (فرهنگ فارسی معین ).
کنکوسلغتنامه دهخداکنکوس .[ ک َ ] (اِ) جن . (ناظم الاطباء). جنی . (از اشتینگاس ). || دیو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
کنکاجلغتنامه دهخداکنکاج . [ ک ِ / ک َ ] (ترکی - مغولی ، اِ) کنگاج . کنگاش . (فرهنگ فارسی معین )(ناظم الاطباء). رجوع به کنگاج و ترکیبهای آن شود.
کنکانلغتنامه دهخداکنکان . [ ک َ ] (اِخ )دهی از دهستان شیب کوه است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع شده است و دارای 550 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دمب جیت کنکلغتنامه دهخدادمب جیت کنک . [ دُ ک ُ ن َ ] (اِ مرکب ) دمتک . مرغ کوچکی است که پیوسته در کنار آب نشیند و دم جنباند و به عربی عصفورالشوک خوانند. و در اصل دم جیرکن بوده چه جیر به معنی پایین و کاف در آخر به جهت افاده ٔ تصغیر است . (از لغت محلی شوشتر). در تداول گناباد خراسان سوسه لنگ و در مشهد
سگ کنکلغتنامه دهخداسگ کنک . [ س َ ک َ ن َ ] (اِ مرکب ) سگ کن است که مردم گیا باشد. (برهان ). || (اِ مصغر) مصغر سگ کن باشد. (آنندراج ).
سیکنکلغتنامه دهخداسیکنک . [ ک َ ن َ ] (ص ، ق ) آهسته . (آنندراج ) (غیاث ) بلغت قاینات خراسان خاصه تون و طبس به معنی آهسته آهسته است و در سلک غزلیات حافظ شیرازی غزلی است که مطلع آن این است : دوشینه من پنهان شدم در قصر جانان سیکنک نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان س
کلکنکلغتنامه دهخداکلکنک . [ ک ِ ک َ ن َ / ک ِ ک َ ] (اِ) تخم خرفه را گویند و به عربی بقلة الحمقا خوانند. (برهان ). تخمه ٔ خرفه را گویند. (آنندراج ). تخم خرفه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
کوکنکلغتنامه دهخداکوکنک . [ کو ک َ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر کوکن است که جغد باشد و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان ) (آنندراج ). کوکن یعنی جغد کوچک . (ناظم الاطباء) : آواز نای و حسن کجاسیرگاه توویرانه ها و خلق در آن همچو کوکنک . خیالی سب