کیماکلغتنامه دهخداکیماک . (اِ)بالاتنگ را گویند، و آن نواری باشد پهن که بر بالای بار الاغ و استر کنند. (برهان ). تنگی که بر بالای بار بندند. (فرهنگ رشیدی ). زبرتنگی که بر بالای بار کشند. (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا) : در کار و برون کار هستی گه آهن و گ
کیماکلغتنامه دهخداکیماک . (اِخ ) شهری است در ترکستان . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302). نام شهری است از دشت قبچاق . (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی )(برهان ) (ناظم الاطباء): سخن اندر ناحیت کیماک و شهرهای وی ، ناحیت او ناحیتی است مشرق او جنسی از خرخیز است و جنوب
کیماکلغتنامه دهخداکیماک . (اِخ ) نام دریایی است . (از برهان ) (از فهرست ولف ). چنان معلوم می شود که دریایی منسوب به کیماک بوده که فردوسی در جنگهای کیخسرو و افراسیاب گفته . (انجمن آرا) (آنندراج ) : همه چین و مکران سپه گسترم به دریای کیماک بر بگذرم . <p class=
چقماقلغتنامه دهخداچقماق . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای تربت حیدریه است که در سرحد واقع شده ، چهل خانوار سکنه دارد و زراعتش از آب قنات مشروب می شود. ساکنین این آبادی بعضی بلوچ اند و در ملک قریه شریک میباشند». (از مرآت البلدان ج 4 ص <span class=
چقماقلغتنامه دهخداچقماق . [ چ َ ] (ترکی ، اِ) بمعنی چخماق است که آتشزنه باشد. (برهان ). آهنی که بر سنگ زده آتش برآورند. (آنندراج ) (غیاث ). آتشزنه و چخماق . (ناظم الاطباء). چخماق . سنگ چخماق . چقمق . و رجوع به چخماخ و چخماق و آتشزنه شود. || طعنه و سرزنش . (آنندراج ). و رجوع به چقماچی و چقماقی
قیماغلغتنامه دهخداقیماغ . [ ق َ / ق ِ ] (ترکی ، اِ) سرشیر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خامه . رجوع به قیماق شود.
قیماقلغتنامه دهخداقیماق . [ ق َ / ق ِ ] (ترکی ، اِ) سرشیر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : ز یمن نان جوین و پیاز فقر زنم هزار گونه مقشر به سبلت قیماق . ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).قایماق . قیماغ . قیمق
کیماک خاقانلغتنامه دهخداکیماک خاقان . (اِخ ) لقب پادشاه کیماک بوده است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کیماک شود.
نمکیهلغتنامه دهخدانمکیه . [ ] (اِخ ) شهری است از کیماک ، مستقر خاقان [ کیماک ] به تابستان از اینجا باشد و میان این شهر و میان طرار هشتادروزه راه است سوار را که به شتاب رود. (حدود العالم ).
ده چوبلغتنامه دهخداده چوب . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است [ در کیماک ] بر کران آب نهاده و آبادان و اندر وی به تابستان مردم بسیار باشند. (حدود العالم ).
خفجاقلغتنامه دهخداخفجاق . [ خ َ ] (اِخ ) قبچاق . قفچاق : خفجاق را حد جنوبش به بجناک دارد و دیگر همه با ویرانی شمال دارد که اندر وی هیچ حیوان [ ؟ ] نیست و ایشان قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند از کیماکیان و ملک ایشان از دست ملک کیماک است . (حدود العالم ).رجوع به ق
کیماک خاقانلغتنامه دهخداکیماک خاقان . (اِخ ) لقب پادشاه کیماک بوده است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کیماک شود.