گنجورلغتنامه دهخداگنجور. [ گ َ ] (اِخ ) در انجمن آرای ناصری آمده : گنجوربن اسفندیار نام یکی از پادشاهان عجم بوده که کتاب جاودان خرد که از هوشنگ شاه پیشدادی است از پارسی قدیم به پارسی متداوله ترجمه کرده و حسن بن سهل وزیر مأمون عباسی آن را به زبان عرب نقل نموده و ابوعلی مسکویه به الحاق حکمتهای
گنجورلغتنامه دهخداگنجور. [ گ َ / گ َ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: گنج + ور ur = ور، پسوند اتصاف و دارندگی ) پهلوی گنجبر جزء دوم از مصدر بر (بردن ) است ، یعنی برنده وحامل گنج . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خزانه دار. (غیاث ال
گنجویرلغتنامه دهخداگنجویر. [ گ َ ] (ص ، اِ) تحریف گنجوبر پهلوی به معنی خزانه دار، گنجور. رجوع به یونکر ص 79 شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). به لغت زند و پازند بمعنی گنجور است که خزانه دار باشد؛ و در جای دیگر بجای تحتانی با یاء ابجد نوشته بودند، و اﷲ اعلم . (
نزورلغتنامه دهخدانزور. [ ن َ ] (ع ص ) زن کم فرزند یا کم شیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نَزِرَة. (ازالمنجد). زن اندک زاینده . (دهار). اندک فرزند. (مهذب الاسماء). || اندک سخن . (از المنجد) (از اقرب الموارد). قلیل الکلام که سخن نگوید تا بدو اصرار کنند. (از اقرب
نزورلغتنامه دهخدانزور. [ ن ُ ] (ع مص ) نَزْر. نَزارة. نُزورة. (منتهی الارب ). رجوع به نَزْر شود. || (ص ، اِ) ج ِ نَزِرَة، به معنی زن کم شیر یا کم فرزند. (از المنجد).
نظورلغتنامه دهخدانظور. [ ن َ ] (ع ص ) مهتر که مردم دست نگر او باشند و به وی نگرند در هر امور. نظورة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مهتری که مردم در هرکاری به وی نگرندو دست نگر او باشند . (ناظم الاطباء). مهتر منظورالیه هر قوم و جماعت . (از اقرب الموارد). ناظورة. نظیرة. نظورة. (متن اللغة). || آن ک
گنجور شدنلغتنامه دهخداگنجور شدن . [ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) صاحب گنج شدن . متمول شدن . غنی گشتن : ای جاهل مفلس ار بکوشی گنجور شوی ز علم گنجورگر حکمت منت درخور آیدگنجور شدی و گشت ماجور.ناصرخسرو (دیوان ص 198</sp
گنجوروزلغتنامه دهخداگنجوروز. [ گ َ ] (اِخ ) نام یکی از دهات بارفروش (بابل ) است . (مازندران و استرآباد رابینو ص 118). و رجوع به ترجمه ٔ همین کتاب ص 195 شود.
گنجوریلغتنامه دهخداگنجوری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) گنجوربودن . خزانه دار بودن . عمل گنجور داشتن : وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش . منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص <spa
گنجور شدنلغتنامه دهخداگنجور شدن . [ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) صاحب گنج شدن . متمول شدن . غنی گشتن : ای جاهل مفلس ار بکوشی گنجور شوی ز علم گنجورگر حکمت منت درخور آیدگنجور شدی و گشت ماجور.ناصرخسرو (دیوان ص 198</sp
گنجور شدنلغتنامه دهخداگنجور شدن . [ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) صاحب گنج شدن . متمول شدن . غنی گشتن : ای جاهل مفلس ار بکوشی گنجور شوی ز علم گنجورگر حکمت منت درخور آیدگنجور شدی و گشت ماجور.ناصرخسرو (دیوان ص 198</sp
گنجوروزلغتنامه دهخداگنجوروز. [ گ َ ] (اِخ ) نام یکی از دهات بارفروش (بابل ) است . (مازندران و استرآباد رابینو ص 118). و رجوع به ترجمه ٔ همین کتاب ص 195 شود.
گنجوریلغتنامه دهخداگنجوری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) گنجوربودن . خزانه دار بودن . عمل گنجور داشتن : وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش . منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص <spa