یشملغتنامه دهخدایشم . [ ی َ ](اِ) نام سنگی قیمتی که از چین یا هند می آورند و گویند هرکه آن را با خود داشته باشد از آفت برق ایمن خواهد بود. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). سنگی قیمتی که مایل به سبزی باشد. (غیاث ). سنگ یشم از رودهای ختن خیزد. (حدود العالم ). یشم که آن را یشب هم خ
پهنای درزseam width, seam height, seam lengthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر درازای درز مضاعف در موازات تاخوردگیهای درز
جوشکاری مقاومتی درزیresistance seam welding, RSEW, seam weldingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جوشکاری مقاومتی که در آن اتصال جوش بهصورت درز است
عمق درزseam countersink, seam depth, countersink depthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر عمق، از بالاترین نقطۀ قلاب در تا صفحۀ در
درز برجستهjumped seamواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از درز مضاعف که به علت خوب فشرده نشدن، سست و برآمده است
یشماقلغتنامه دهخدایشماق . [ ی َ ] (ترکی ، اِ) یاشماق . (یادداشت مؤلف ): شربتی ، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص 201). و رجوع به یاشماق شود.
یشموتلغتنامه دهخدایشموت . [ ی َ ](اِخ ) یشمت . پسر هلاکوخان مغول که به فرمان پدر مأمور فتح میافارقین و شکست الملک الکامل ایوبی مدافع رشید آن بود و سرانجام آنجا را گشود و الکامل را کشت .(از تاریخ مغول ص 192 و 196). و رجوع به ت
یشمهلغتنامه دهخدایشمه . [ ی َ م َ / م ِ ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش . (از صحاح الفرس ) (لغت فرس اسدی ). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت . (آنندراج ) (برهان ). یرند
یشمیلغتنامه دهخدایشمی . [ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یشم . از یشم . از جنس یشم . (یادداشت مؤلف ). || به رنگ یشم . به رنگ یشب . سبزی که به غبرت زند. سبز مایل به سیاهی که از آمیختن اندکی سرخ و زرد به سبز سیر به دست آید. (یادداشت مؤلف ).
يشمدیکشنری عربی به فارسیژاد , اسب پير , يابو يا اسب خسته , زن هرزه , زنکه , مرد بي معني , دختر لا سي , پشم سبز , خسته کردن , از کار انداختن (در اثر زياده روي)
یسبلغتنامه دهخدایسب . [ ی َ ] (اِ) نام سنگی که یشم نیزگویند. (ناظم الاطباء). یشب . یشم . رجوع به یشم شود.
یشماقلغتنامه دهخدایشماق . [ ی َ ] (ترکی ، اِ) یاشماق . (یادداشت مؤلف ): شربتی ، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص 201). و رجوع به یاشماق شود.
یشموتلغتنامه دهخدایشموت . [ ی َ ](اِخ ) یشمت . پسر هلاکوخان مغول که به فرمان پدر مأمور فتح میافارقین و شکست الملک الکامل ایوبی مدافع رشید آن بود و سرانجام آنجا را گشود و الکامل را کشت .(از تاریخ مغول ص 192 و 196). و رجوع به ت
یشمهلغتنامه دهخدایشمه . [ ی َ م َ / م ِ ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش . (از صحاح الفرس ) (لغت فرس اسدی ). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت . (آنندراج ) (برهان ). یرند
یشمیلغتنامه دهخدایشمی . [ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یشم . از یشم . از جنس یشم . (یادداشت مؤلف ). || به رنگ یشم . به رنگ یشب . سبزی که به غبرت زند. سبز مایل به سیاهی که از آمیختن اندکی سرخ و زرد به سبز سیر به دست آید. (یادداشت مؤلف ).
یشمهفرهنگ فارسی عمیدپوست یا چرم خام؛ پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند: ◻︎ چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بیچربو (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۶).
حسن آباد باغ ابریشملغتنامه دهخداحسن آباد باغ ابریشم .[ ح َ س َ دِ غ ِ اَ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان در 6هزارگزی خاور فلاورجان متصل به راه عمومی . جلگه و معتدل است . سکنه ٔ آن 341 تن است . آب آن از قنا
عیشملغتنامه دهخداعیشم . [ ع َ ش َ ] (ع ص ) نان خشک .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): خبز عیشم ؛ نان خشک یا نان فاسد و تباه شده . (از اقرب الموارد).
چرخ ابریشملغتنامه دهخداچرخ ابریشم . [ چ َ خ ِ اَ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به چرخ ابریشم تابی و چرخ ابریشم کشی شود.
زندیشملغتنامه دهخدازندیشم . [ زَ ؟ ] (اِ) آتش زنه ٔ چوبین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زند بمعنی آتش زنه شود.