یلکلغتنامه دهخدایلک . [ ی َ ل َ ] (اِ) قسمی از کلاه و تاج پادشاهان . (ناظم الاطباء). کلاهی است که سلاطین بر سر گذارند. (انجمن آرا) (آنندراج ). نوعی از کلاه است ملوک و سلاطین را تا جعد گوش . (برهان ) : تا من به نور ماه تو شب را برم به روززان پیش کزسمور به مه بر
یلکلغتنامه دهخدایلک . [ ی ِ ل َ ] (ترکی ، اِ) پرهای ریز مرغان . خوافی مرغان باشد و هم اکنون بدین معنی در آذربایجان و تبریز مستعمل است . (از یادداشت مؤلف ). هریک از پرهای بال و دم مرغان ، به خصوص خروس : اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کندعقاب را به یلک بشکند سر و تن
یلکلغتنامه دهخدایلک . [ی َ ل َ ] (اِ مصغر) مصغر یل ترکی . نیم تنه ٔ بلند معمول زنان مصری . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یَل شود.
چلک چلکلغتنامه دهخداچلک چلک . [ چ ِ ل ِ چ ِ ل ِ ] (اِ صوت ) آواز کفش های پاشنه خوابیده هنگام راه رفتن کسی که از این نوع کفش در پای دارد. نقل صوت کفش آنگاه که به سبکی و کاهلی روند. صدای کفش هایی از نوع نعلین به هنگام راه رفتن با آنها، چلیک چلیک ، چلپ چلپ . و رجوع به چلپ چلپ و چلیک چلیک شود.
چلیک چلیکلغتنامه دهخداچلیک چلیک . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) صدای کفش های پاشنه خوابیده و نعلین به هنگام راه رفتن . چلک چلک . چلپ چلپ . صدای راه رفتن کسانی که نعلین و اقسام دیگر کفشهای پاشنه خوابیده به پادارند. صدای به زمین کشیدن پاشنه های کفش راحتی یا نعلین هنگام راه رفتن . و رجوع به چلک چلک و چل
لق لقلغتنامه دهخدالق لق . [ ل َ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد، واقع در 21هزارگزی شمال مشهد. جلگه ، معتدل و دارای 293 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و مالداری و را
لک لکلغتنامه دهخدالک لک . [ ل َ ل َ ] (اِخ ) دهی مرکز دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان ، واقع در 42000گزی خاور شوسه ٔ جایزان به آغاجاری . دشت ، گرمسیرو مالاریائی و دارای 100 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنج
یلکنلغتنامه دهخدایلکن . [ ی َ ک َ ] (اِ) منجنیق و منجنیک و بلکن . (ناظم الاطباء). منجنیق . (صحاح الفرس ). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف «ی »، بای ابجد نیز آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به بلکن شو
یلکنلغتنامه دهخدایلکن . [ ی ِ ک َ ] (ترکی ، اِ مرکب ) (از: «یل »، باد + پسوند «کن ») بادبان . شراع . (یادداشت مؤلف ). رجوع به بادبان و شراع شود.
یلک لولغتنامه دهخدایلک لو. [ ی ِ ل َ لو ] (اِخ )دهی است از دهستان آجرلوی بخش مرکزی شهرستان مراغه ،واقع در 19هزارگزی شمال خاوری شوسه ٔ شاهین دژ-میاندوآب . سکنه ٔ آن 104 تن و آب آن از رود آجرلو و چشمه و راه آن مالرو است . (از فره
پستکلغتنامه دهخداپستک . [ پ َ ت َ ] (ص مصغر) کوتاه قد. کوتاه بالا. قصیر. قُصقُص . قُصقُصه . قَلاش ؛ پستک ترنجیده . قَلمّزَه ؛ زن پستک ناکس . کعل ؛ مرد پستک ناکس . وَحرَه ؛ زن سرخ رنگ پستک . قَعْل ؛ پستک زفت نافرجام . کیص و کیّص ؛ پستک نازک اندام پرگوشت . اکوئلال ؛ پستک شدن . مُکعَظّ؛ پستک سطب
ولیکلغتنامه دهخداولیک . [ وَ ] (اِ) درختی است با میوه ٔ خرد به رنگ سرخ و سیاه و از گونه های مختلف وحشی زالزالک است ، و در کتب مفردات آن را خفچه ، عوسج ، زعرور الادویه نام میدهند و اسامی مشترک سرخ میوه و سیاه میوه ٔ آن این است : کمار (در لاهیجان )، کرچ (در دره کرج )، کویج (در اطراف تهران و همد
یلک لولغتنامه دهخدایلک لو. [ ی ِ ل َ لو ] (اِخ )دهی است از دهستان آجرلوی بخش مرکزی شهرستان مراغه ،واقع در 19هزارگزی شمال خاوری شوسه ٔ شاهین دژ-میاندوآب . سکنه ٔ آن 104 تن و آب آن از رود آجرلو و چشمه و راه آن مالرو است . (از فره
یلکنلغتنامه دهخدایلکن . [ ی َ ک َ ] (اِ) منجنیق و منجنیک و بلکن . (ناظم الاطباء). منجنیق . (صحاح الفرس ). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف «ی »، بای ابجد نیز آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به بلکن شو
یلکنلغتنامه دهخدایلکن . [ ی ِ ک َ ] (ترکی ، اِ مرکب ) (از: «یل »، باد + پسوند «کن ») بادبان . شراع . (یادداشت مؤلف ). رجوع به بادبان و شراع شود.
درنه مین حیلکلغتنامه دهخدادرنه مین حیلک . [ دُ ن َ/ ن َ ل َ ] (اِ مرکب ) مین مخفف میان ، و حیل بر وزن میل ، دایره ای است که به زمین کشند و آنرا مندل گویند بر وزن صندل ، و کاف اراده ٔ تصغیر کند، یعنی دایره ٔ کوچک ، و آن بازیی است که جوانان کنند و چنانست که دایره به زمی
درویش خیلکلغتنامه دهخدادرویش خیلک . [ دَرْ خ َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پی رجه سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری .واقع در 52 هزارگزی شمال کیاسر آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
پیلکلغتنامه دهخداپیلک . [ ل َ ] (اِ مصغر) پیل خرد. بچه ٔپیل . || بیلک . نوعی تیر. رجوع به بیلک شود : پیل بفکن که سیل ره کنده ست پیلکیهای چرخ بین چنده ست .نظامی .
تامسکیلکلغتنامه دهخداتامسکیلک . [ م َ ل َ ] (اِخ ) از اصطلاح هندوان ، براهمر گوید رأس ذنب «جوزهر» را سی وسه پسر است که آنها را تامسکیلک گویند و اشکال آنان مختلف و گرد آفتاب و ماهند و دلالت بر حریق کنند. (ماللهند بیرونی ص 312 س 5