هنجیدنلغتنامه دهخداهنجیدن .[ هََ دَ ] (مص ) بیرون کشیدن و برآوردن . (برهان ).- برهنجیدن ؛ گستردن . (یادداشت مؤلف ). گشودن : چنان که مرغ هوا پرّ و بال برهنجدتو بر خلایق بر، پرّ مردمی برهنج . ابوشکور.- ||
هنجیدنفرهنگ فارسی عمیدکشیدن؛ برکشیدن؛ بیرون کشیدن؛ برآوردن.⟨ برهنجیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] کشیدن؛ گستردن: ◻︎ چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد / تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۴).
انجیدنلغتنامه دهخداانجیدن . [ اَ دَ ] (مص ) استره زدن . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم ). حجامت کردن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم ). استره زدن در حجامت و بریدن . (ناظم الاطباء). استره زدن در حجامت . بریدن . (فرهنگ فارسی معین )
اینجیدنلغتنامه دهخدااینجیدن . [ دَ ] (مص ) ریزه ریزه کردن نان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). خرد کردن و شکستن و ترید کردن نان . || تباه و ضایع نمودن کرم چیزی را. (آنندراج ). بید زدن و بید خوردن و ضایع شدن از بیدخوردگی . (اشتینگاس ) (ناظم الاطباء). || برانگیختن . (از آنندراج ). || پریشا
برهنجیدنلغتنامه دهخدابرهنجیدن . [ب َ هََ دَ ] (مص مرکب ) هنجیدن . گستردن : چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجدتو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج . ابوشکور.و رجوع به هنجیدن شود.
هنجفرهنگ فارسی عمید۱. = هنجیدن۲. هنجنده؛ کشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ◻︎ کمندی عدوهنج از بهر کین / فروهشته چون اژدهایی ز زین (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۸).
برهنجیدنفرهنگ فارسی عمید۱. هنجیدن.۲. آهنگ کردن.۳. کشیدن؛ برآوردن: ◻︎ چنانکه مرغ هوا پّر و بال برهنجد / تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۴).
الغتنامه دهخداا. [ اَ ] (پیشوند) همزه ٔمفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده ،چون : ابرنایو؛ نابرنا، نابالغ. اَمهرک َ؛ بی مرگ . (اوستائی ). اکرانه ؛ بی کنار، بی کرانه ، نامتناهی . و این حرف برای چنین معنی در کلمه ٔ اَسغدَه ، به معنی ناسوخته ، یا نیم سوز و نیز در کلمه ٔ اپیشه ،
فرهنجیدنلغتنامه دهخدافرهنجیدن . [ ف َ هََ دَ ] (مص ) (از: فرهنج + یدن ، پسوند مصدری ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). ادب کردن و تأدیب نمودن . (برهان ) : مرد را ار هنربفرهنجدتوسنی از تنش برون هنجد. سنائی . || تنبیه کردن . (یادداشت بخط مو
فراهنجیدنلغتنامه دهخدافراهنجیدن . [ ف َ هََ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کردن . بیرون کشیدن . اخراج . (یادداشت به خط مؤلف ) : فراهنجد از بهر دین خدابه تیغ از سر سرکشان اشتلم .ناصرخسرو.
بیاهنجیدنلغتنامه دهخدابیاهنجیدن . [ هََ دَ ] (مص ) آهنجیدن : گفت فردا نشتر آرم پیش توخود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی .رجوع به آهنجیدن شود.
بیرون آهنجیدنلغتنامه دهخدابیرون آهنجیدن . [ هََ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کشیدن . رجوع به آهنجیدن و برون آهنجیدن شود.