اجتحاءلغتنامه دهخدااجتحاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از بیخ برکندن . (منتهی الارب ). از بن برکندن . استیصال . ریشه کن کردن .
یازتپهلغتنامه دهخدایازتپه . [ت َ پ ِ ] (اِخ ) دهی است . از بخش سرخس شهرستان مشهد، 960 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
اجتیاحلغتنامه دهخدااجتیاح . [ اِ ] (ع مص ) جوح . هلاک گردانیدن . || ازبیخ برکندن . (منتهی الارب ). ز بن برکندن . (زوزنی ). استیصال . ذوع : قصد خاندانهای قدیم و دودمان کریم نامبارک باشد و اقدام بر استیصال و اجتیاح پادشاهان منکر و ملوم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || ببردن سرما میوه را. (تاج المصادر
اِجتاحَدیکشنری عربی به فارسیدرنورديد , در هم کوبيد , ريشه کن کرد , نابود کرد , متلاشي کرد , منهدم کرد , حمله کرد , تخريب کرد , خراب کرد , ويران کرد
اِجتياحٌدیکشنری عربی به فارسیتخريب کردن , ويران کردن , ريشه کن کردن , نابود کردن , متلاشي کردن , منهدم کردن , درهم کوبيدن , در نور ديدن , تهاجم , ريشه کني , يورش حمله
اجتواءلغتنامه دهخدااجتواء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) مکروه داشتن . (منتهی الارب ). ناخوش آمدن هوای جائی . (زوزنی ). کراهیت داشتن مقام بجائی اگرچه در نعمت باشی . (تاج المصادر). ناخوش شمردن هوای جائی را: اجتویت البلد؛ اذا کرهت المقام فیه و ان کنت فی نعمة. (منتهی الارب ).
جحولغتنامه دهخداجحو. [ ج َح ْوْ ] (ع مص ) رفتن و گام زدن . || مقیم شدن . (از منتهی الارب ) (قطر المحیط) (ذیل اقرب الموارد). || از بیخ برکندن چیزی را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (شرح قاموس ). || مستأصل کردن . (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). هلاک کردن . (از شرح قاموس ). به معنی اجتحاء و مقل
برکندنلغتنامه دهخدابرکندن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کندن . جدا کردن از زمین . قلع کردن . قلع. اقتلاع . (تاج المصادر بیهقی ). قلع و قمع کردن . از جا درآوردن . از بیخ برآوردن . (آنندراج ). استیصال . (یادداشت مؤلف ). نزع . انتزاع : شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افک