اوکندنلغتنامه دهخدااوکندن . [ اَ / اُو ک َ ] (مص ) اوگندن . افکندن . (انجمن آرا) (برهان ). انداختن . (برهان ): بیوکن از ما گناهان . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). رجوع به افکندن شود.
اوکنیدنلغتنامه دهخدااوکنیدن . [اَ / اُو ک َ دَ ] (مص ) اوکندن . افکندن : حاجت آوردش به غفلت سوی من اوکنیدش موکشان در کوی من . مولوی .
نوکندنلغتنامه دهخدانوکندن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص منفی ) نیوکندن . مقابل اوکندن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به اوکندن شود.
بیوکندنلغتنامه دهخدابیوکندن . [ ی َ / یُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) بیوگندن . اوکندن . افکندن . بیفکندن . (یادداشت مؤلف ) : چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کردهموار کرد موی و بیوکند موی زرد. ابوشکور.رجوع به اوکن
اوکنیدنلغتنامه دهخدااوکنیدن . [اَ / اُو ک َ دَ ] (مص ) اوکندن . افکندن : حاجت آوردش به غفلت سوی من اوکنیدش موکشان در کوی من . مولوی .
ثلطلغتنامه دهخداثلط. [ ث َ ] (ع اِ) ریخ پیل و مانندآن . || (مص ) ریخ زدن گاو و اشتر و کودک وجز آن . || سرگین اوکندن . || ثلط کسی را؛ زدن او را به ثلط. آلودن کسی را به ریخ .