بانوچهلغتنامه دهخدابانوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خانم کوچک . دوشیزه . بانوی کوچک . بانوی جوان . دختر. دختر خانم . (یادداشت مؤلف ) .
بانویهلغتنامه دهخدابانویه . [ ی َ ] (اِخ ) قیصر ملقب به بانویه . محدثه بود و از ابوالخیر باغبان روایت کرده است و بسال 607 هَ . ق . درگذشته . (از اعلام النساء ج 4 ص 225).
بانویهلغتنامه دهخدابانویه . [ ی َ ] (اِخ ) نام مادر ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی از متصوفه ٔ معروف قرن پنجم است . (شیرازنامه ص 105 از تاریخ عصر حافظ ص 138).
بانویهلغتنامه دهخدابانویه . [ ی َ ] (اِخ ) یکی از دو نفر رسولی که بازان بدستور خسرو پرویز برای تحقیق امر حضرت محمد (ص ) به مدینه فرستاد و در همان هنگام حضرت خبر درگذشت خسروپرویز را به این دو رسول داد. و رجوع به حبیب السیر چ طهران ص 130 شود.
باگناهلغتنامه دهخداباگناه . [ گ ُ ] (ص مرکب ) (از: با+ گناه ) مجرم . مقصر. تقصیرکار. بزهکار : بجان شرمگین نزد شاه آمدندجگرخسته و باگناه آمدند. فردوسی .تویی باژخواه و منم باگناه نخواهم که خوانی مرا نیز شاه .
بانوجهلغتنامه دهخدابانوجه . [ ج َ ] (اِ مصغر) بانوچه . بانوی کوچک : کتاب احمدبن قتیبه و بانوجه . (از فهرست ابن الندیم ص 426 س 20). و رجوع به بانوچه شود.
آنسهلغتنامه دهخداآنسه . [ ن ِ س َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث آنِس . زنی نیکوحدیث . طیّبةالنفس . ج ، اَوانِس . || در تداول عربی امروز، به معنی دخترخانم ، بانوچه بکار است .
دخترخانملغتنامه دهخدادخترخانم . [ دُ ت َ ن ُ ] (اِ مرکب ) بانوچه . (یادداشت مؤلف ). خطابی احترام آمیز دختران را. || (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به صورت اضافه ، دختر که مادر وی محترمه و عقدی باشد. مقابل ِ دخترِ کنیز و دختر صیغه .
بانوقةلغتنامه دهخدابانوقة. [ ق َ ] (اِخ ) نام دختر مهدی خلیفه ٔ عباسی . و شبیب بن شیبة در عزای او به خلیفه گفت : یا امیرالمؤمنین ، ما عنداﷲ خیر لها من عندک ، و ثواب اﷲ خیر لک منها. (از عیون الاخبار ج 3 ص 53). گمان میکنم معرب ا
در و باملغتنامه دهخدادر و بام .[ دَ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) مجموع خانه از اطاق و صحن و بام . خانه و بخش های اساسی آن : پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز. حافظ.- بی دروبام </