بتاراج دادنلغتنامه دهخدابتاراج دادن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) واداشتن که تاراج کنند. به غارت دادن . به یغما دادن . بباد دادن : به یک هفته نقدش بتاراج دادبه درویش و مسکین و محتاج داد. سعدی .و رجوع به تاراج شود.
بتاراج رفتنلغتنامه دهخدابتاراج رفتن . [ ب ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) به غارت رفتن . به غارت رسیدن . غارت شدن : گل بتاراج رفت و خار بماندگنج برداشتند و مار بماند.سعدی .
بطیارجلغتنامه دهخدابطیارج . [ ب َ رِ ] (اِ) معرب بتیاره . رجوع به وبال و بتیاره شود. (یادداشت مؤلف ).
بطروشلغتنامه دهخدابطروش . [ ب ِ رَ ] (اِخ ) شهری است در اندلس و آن مرکز فحض البلوط است ، بنقل سلفی . (از معجم البلدان ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الحلل السندسیة ج 1 ص 77 و <span clas
بطروشلغتنامه دهخدابطروش . [ ب ُ ] (اِخ ) شهری است از اعمال دانیه ٔ اندلس . (از معجم البلدان ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 شود.
بتاراج رفتنلغتنامه دهخدابتاراج رفتن . [ ب ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) به غارت رفتن . به غارت رسیدن . غارت شدن : گل بتاراج رفت و خار بماندگنج برداشتند و مار بماند.سعدی .
تاراج دادنلغتنامه دهخداتاراج دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) به یغما دادن . به غارت و چپاول دادن .چپو دادن : و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103).یکی را دست شاهی تاج داده یکی صد تاج را تاراج داده .<b
لوطی خور کردنلغتنامه دهخدالوطی خور کردن . [ خوَرْ / خُرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در معرض چپاول و غارت نهادن . بتاراج بردن .
تاراج افکندنلغتنامه دهخداتاراج افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به یغما دادن . در معرض غارت و چپاول گذاشتن .- به تاراج فکندن : دانی که دل من که فکنده ست بتاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج .دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 54</
تاراج رفتنلغتنامه دهخداتاراج رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) به غارت رفتن . به چپاول رفتن . به چپو رفتن . تاراج شدن .- به تاراج رفتن : تو خاقنی که بتاراج امتحان رفتی ز گرد کوره ٔ وارستگی طلب اکسیر. خاقانی .گل بتاراج رفت و خار بماندگ