برخلافلغتنامه دهخدابرخلاف . [ ب َ خ ِ ] (ص مرکب ) (از: بر + خلاف ) برعکس و برضد. (آنندراج ). برعکس و برضد و بطور خلاف . (ناظم الاطباء). مخالف چیزی : یک نفس آن تیغ برآر از غلاف چند غلافش کنی ای برخلاف .نظامی .
رشوهفرهنگ فارسی عمیدآنچه از پول و مانند آن به کسی میدهند تا کاری برخلاف وظیفۀ خود انجام دهد یا حق کسی را ضایع و باطل کند یا حکمی برخلاف حق و عدالت بدهد؛ پاره؛ بلکفد؛ بلکفت.