لغتنامه دهخدا
برخیزانیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) متعدی برخاستن . بخاستن داشتن . ببرخاستن داشتن . (یادداشت مؤلف ). راست کردن . بلند کردن . برخیزاندن . اثاره . تثویر. اقامه . بعث . انهاض : و همچنین ریذویه دربرخیزانیدن افراسیاب را از آنجا. (تاریخ قم ص <span class="hl"