برزوشیدنلغتنامه دهخدابرزوشیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) تراویدن . (یادداشت مؤلف ) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده برجوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست .عسجدی .
برجوشیدنلغتنامه دهخدابرجوشیدن . [ب َ دَ ] (مص مرکب ) بجوشش آمدن و جوشیدن . (ناظم الاطباء). غلیان . فور. فوران . (ترجمان القرآن ) : بر اوج صعود خود بکوشداز حد صعود برنجوشد. نظامی .تو سوز سینه ٔ مستان ندانی ای هشیارچو آتشیت نباشد چگو