برقرارلغتنامه دهخدابرقرار. [ ب َ ق َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) ثابت و برجای . (آنندراج ). مستقر. باقی . ثابت و محکم و برجای . (ناظم الاطباء). بطور ثابت و منصوب . (ناظم الاطباء) : بازرگان گفت جواهر برقرار است . (کلیله و دمنه ). شنیدم که اندکی در وظیفه اش افزون کرد و بسیاری از
برقرارفرهنگ مترادف و متضاد۱. استوار، پابرجا، پایدار، ثابت ≠ ناپایدار، نااستوار ۲. جاوید، مدام ≠ زودگذر ۳. مستقر ۴. معین، مقرر
برقراریلغتنامه دهخدابرقراری . [ ب َ ق َ] (حامص مرکب ) استقرار: پس از برقراری اصول دمکراسی . || (ص نسبی ) منصوب شده . (ناظم الاطباء).
مقررفرهنگ فارسی عمید۱. ثابت و برقرارشده؛ قراردادهشده؛ قراریافته؛ برقرار.۲. تقریرشده.⟨ مقرر داشتن: (مصدر متعدی) برقرار کردن؛ معین کردن؛ مقرر کردن.
برقراریلغتنامه دهخدابرقراری . [ ب َ ق َ] (حامص مرکب ) استقرار: پس از برقراری اصول دمکراسی . || (ص نسبی ) منصوب شده . (ناظم الاطباء).
برقراری تماسcall establishmentواژههای مصوب فرهنگستانفرایند مسیردهی و اتصال تماس تلفنی یا انتقال داده متـ . برقراری برخوانی