بلاسلغتنامه دهخدابلاس . [ ب َ ] (اِ) مجازاً،به معنی مکر و فریب . (غیاث اللغات ). گویند روزی مفلسی از تقاضای قرض خواهان پیش یکی از آشنایان شکوه کرد، او گفت با گرفتن فلان مبلغ ترا از این واقعه میرهانم و چون آن مفلس پذیرفت ، بدو گفت خود را به جنون شهرت ده و هرچه از تو سؤال کنند درجواب آن هیچ مگ
بلاسلغتنامه دهخدابلاس . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دوهزار، شهرستان تنکابن . سکنه ٔ آن 100 تن . آب آن از چشمه سار و محصول آن گندم و جو دیمی و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
بلاسلغتنامه دهخدابلاس . [ ب َ ] (اِخ ) شهری است در ده میلی دمشق . ونیز ناحیه ایست بین واسط و بصره که قومی از عرب در آنجا ساکنند و آنان را اسبانی است مشهور در نیکی . (از معجم البلدان ) (از منتهی الارب ): ولایات بسیار از توابع آنجاست [ توابع بصره ] و معظم آن بلاس و زکیة و میسان . (نزهةالقلوب ج
بلاسلغتنامه دهخدابلاس . [ ب َ ] (معرب ، اِ) گلیم ، معرب از پلاس فارسی . (منتهی الارب ). مِسح و نسیجی است از موی که بعنوان بساطو گلیم اتخاذ میشود و آن معرب از فارسی است . (از اقرب الموارد). فمما أخذوه [ أی العرب ] من الفارسیة البلاس و هو المسح . (جمهره ٔ ابن درید بنقل از سیوطی در المزهر). ج
بلأزلغتنامه دهخدابلأز. [ ب َ ءَ ] (ع ص ، اِ) بُلأز. مرد کوتاه . (منتهی الارب ). قصیر. (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || کودک سطبر سخت . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || شیطان . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). ابلیس . عزازیل . شیخ نجدی . ابومرة. ابولبینی . ابوخل
بلاشلغتنامه دهخدابلاش . [ ب ِ ] (ق مرکب ) بلاژ. بی تقریب .بی سبب . بی جهت . (برهان ) (آنندراج ). فرهنگها کلمه را ساده گرفته اند اما مرکب از ب + لاش می نماید، و لاش به معنی عبث و بیهوده و غارت و تاراج است : بدین رزمگاه اندر امشب مباش همان تا شود گنج و لشکر بلاش
بلاشلغتنامه دهخدابلاش . [ ب َ ] (اِ) پسر یزدگرد دوم و برادر فیروز است (جلوس 483 م . وفات 487 م .) نوزدهمین پادشاه ساسانی . وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت . (فرهنگ فارسی معین ). خوارزمی در مفاتیح
بلاشلغتنامه دهخدابلاش . [ ب َ ] (اِخ ) نام شهری و مدینه ای . (برهان ). شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آن را بلاشگرد می گویند، گویند در چهارفرسنگی مرو شاهجان بوده است . (آنندراج ). || نام جزیره ای است در وامق و عذرای عنصری : به یکی جزیره که نامش بلاش
بلیاشلغتنامه دهخدابلیاش . [ ب َل ْ ] (اِ) نام پادشاه خوارزم است . (هفت قلزم ). نام یکی از پادشاهان خوارزم . (ناظم الاطباء).
بلاستيکدیکشنری عربی به فارسیقالب پذير , نرم , تغيير پذير , قابل تحول و تغيير , پلا ستيک , مجسمه سازي , ماده پلا ستيکي
بلاسکردلغتنامه دهخدابلاسکرد.[ ب َ ک ِ ] (اِخ ) قریه ای است بین اربل و آذربایجان . بلازگرد. (از معجم البلدان ). و رجوع به بلازگرد شود.
بلاسجینلغتنامه دهخدابلاسجین . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ینگجه ، بخش مرکزی شهرستان سراب . سکنه ٔ آن 458 تن . آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
بلاسفینلغتنامه دهخدابلاسفین . [ ] (اِ) به لغت بربری حرف برّی است . (فهرست مخزن الادویة). و رجوع به بلاسقیس شود.
بلاسقیسلغتنامه دهخدابلاسقیس . [ ] (اِ) به لغت بربری حرف برّی است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به بلاسفین شود.
بلسلغتنامه دهخدابلس . [ ب ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ بَلاس . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و در دعای مردم است که گویند أرانیک اﷲ علی البلس ؛ و آن غراره ها باشد از پلاس آکنده از کاه ، کسی را که عقوبت کنند بر آن اشتهار کنند و ندا فرمایند. (منتهی الارب ). رجوع به بلاس شود.
لساژلغتنامه دهخدالساژ. [ ل ُ ] (اِخ ) آلن ، رُنه رمان نویس فرانسوی . مولد سارزو (مربیهان )، مؤلف افسانه ٔ «ژیل بلاس » و «لودیابل » و جز آن (1668-1747 م .).
لوساژلغتنامه دهخدالوساژ. [ ل ُ ] (اِخ ) یکی از زبردست ترین داستان سرایان فرانسه (1668-1747 م .) کتاب معروف وی ژیل بلاس که نیکوترین معرف مظاهر گوناگون طبیعت انسانی است به فارسی ترجمه شده است .
اسپینللغتنامه دهخدااسپینل . [ اِ ن ِ ] (اِخ ) ویسنت . یکی از شعرا و داستان نویسان مشهور اسپانیا و از دوستان سروانتس معروف . مولد او 1551 م .در شهر رنده از مضافات غرناطه و وفات در سنه ٔ 1624.او راست : زندگی دُن مارکس دُابرگن که
ساباطلغتنامه دهخداساباط. (اِخ ) نام شهری به مدائن و آن معرب بلاس آباد است . (اصمعی ). معرب بلاس آباد. (یاقوت ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). بلاس آباد، بلاش آباد. (خاندان نوبختی ص 197). موضعی است بمدائن مرکسری را. (یاقوت ). قریه ای بر دو فرسخی مدائن براه کوفه . (
بلاستيکدیکشنری عربی به فارسیقالب پذير , نرم , تغيير پذير , قابل تحول و تغيير , پلا ستيک , مجسمه سازي , ماده پلا ستيکي
بلاسکردلغتنامه دهخدابلاسکرد.[ ب َ ک ِ ] (اِخ ) قریه ای است بین اربل و آذربایجان . بلازگرد. (از معجم البلدان ). و رجوع به بلازگرد شود.
بلاسجینلغتنامه دهخدابلاسجین . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ینگجه ، بخش مرکزی شهرستان سراب . سکنه ٔ آن 458 تن . آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
بلاسفینلغتنامه دهخدابلاسفین . [ ] (اِ) به لغت بربری حرف برّی است . (فهرست مخزن الادویة). و رجوع به بلاسقیس شود.
بلاسقیسلغتنامه دهخدابلاسقیس . [ ] (اِ) به لغت بربری حرف برّی است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به بلاسفین شود.
مبلاسلغتنامه دهخدامبلاس . [ م ِ ] (ع ص )شتر ماده ٔ استوار گشن خواه . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). شتر ماده استوار گشن خواه که بانگ نکند از بسیاری آرزوی گشن . (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
ابلاسلغتنامه دهخداابلاس . [ اِ ] (ع مص ) مأیوس کردن . ناامیدکردن . || ناامید شدن . نومید شدن . مأیوس گشتن . || آواز نکردن ناقه از غایت خواهش گشن . || متحیر و اندوهگین و شکسته خاطر گردیدن . شکسته و اندوهگین شدن . غمگین شدن . || خاموش ماندن از اندوه . || بریده حجت شدن .