لغتنامه دهخدا
ایوب . [ اَی ْ یو ] (اِخ ) پسر خواجه ابوبکر است که قاضی سمرقند بود، و خواجه ایوب همچون پدرش جامع فضایل و کمالاتست و شعر نیز میگویند. غزل :میی که ساقی خونین دلان بجام انداخت پی خرابی عشاق تلخکام انداخت رمیده بود از این دامگاه مرغ دلم فریب دانه ٔ خال تواش بدام ا