تنه دهلغتنامه دهخداتنه ده . [ ت َ ن َ دِه ْ ] (اِخ ) دهی از بخش سراسکند است که در شهرستان تبریز واقع است و 353 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تنهبهتنهcorps à corpsواژههای مصوب فرهنگستانبرخورد بدن دو شمشیرباز به هم که به توقف بازی منجر میشود
تانی تنهلغتنامه دهخداتانی تنه . [ ت َ ن َ ] (اِ) کلماتی که برای استقامت وزن نغمات در وقت خوانندگی ابتدا بدان کنند. (آنندراج ) : دانستن معرفت به تانی تنه نیست اثبات ظهور ذات را بینه نیست در دل بجز از نور خدا هیچ مدان غیر از یک کس به خانه ٔ آینه نیست .<p
تپنچهلغتنامه دهخداتپنچه . [ ت َ پ َ چ َ / چ ِ ] (اِ) مخفف طبانچه است که به عربی لطمه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). تپانچه . (ناظم الاطباء) : ز گفتار هر دو پشیمان شدندتپنچه برخسارگان برزدند. فردوسی .ر
تنهلغتنامه دهخداتنه . [ ت ُن ْ ن َ / ن ِ ](اِ) یک نوع ماهی که تُن نیز گویند. (ناظم الاطباء).اوماطاریخن . تُن . قسمی ماهی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تُن شود.
تنهفرهنگ فارسی عمید۱. قسمت اصلی یک چیز: تنهٴ هواپیما.۲. بخش اصلی بدن انسان و جانوران.۳. جسم درخت، از روی زمین تا جای روییدن شاخهها.
تنهلغتنامه دهخداتنه .[ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ) جثه را گویند. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). تن و ترکیب و جثه . (انجمن آرا) (آنندراج ). بدن و تن و جسم و جثه . (ناظم الاطباء). از: تن + ه (پسوند نسبت و مانندگی ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تن . بدن (انسان و حیوان ). (فرهن
ختنهلغتنامه دهخداختنه . [ خ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) بریدگی غلاف سر نره . (از ناظم الاطباء). پاکی . در قاموس کتاب مقدس آمده : یکی از رسوم مشهور دین یهود می باشد و آن بریدن گوشت غلفه ٔ هر فرزند نرینه است که هشت روز از تولدش گذشته باشد و این مطلب نشانه ٔ عهدی است که
سرفتنهلغتنامه دهخداسرفتنه . [ س َ ف ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) سرغوغا. (ناظم الاطباء). مهتر آشوبگران . کسی که درفتنه گری و آشوب از همه پیش افتاده است : شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای چشم بد دور که سرفتنه ٔ خوبان شده ای .<br