زماحلغتنامه دهخدازماح . [ زُم ْ ما ] (ع اِ) مرغی است که کودک را از مهد برمیگیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).زماج . زمج . (المعرب جوالیقی ). رجوع به زُمَّج شود.
زماعلغتنامه دهخدازماع . [ زَ ] (ع اِ) شتابزدگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) سریع و عجول . (اقرب الموارد). رجوع به زموع شود. || (اِمص ) درستی و ثبات عزم و استواری رای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به زمیع شود.
زماعلغتنامه دهخدازماع . [ زَ / زِ ] (ع ص ) مرد رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || مرد ثابت عزم بر کاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
زماعلغتنامه دهخدازماع . [ زِ ] (ع اِ) جج ِ زَمَعَة. (منتهی الارب ). ج ِ زمعة. (اقرب الموارد). ج ِ زمع و جج ِ زمعة. (ناظم الاطباء). رجوع به زمع و زمعة شود.
جماعلغتنامه دهخداجماع . [ ج ُ ] (ع ص ) کلان . (منتهی الارب ):قدر جماع . (منتهی الارب ). رجوع به جِماع شود.
جماعلغتنامه دهخداجماع . [ ج َم ْ ما ] (ع ص ) جمع کننده . بسیار جمع کننده .- جماع العقاقیر ؛ داروساز.
جماعلغتنامه دهخداجماع . [ ج ِ ] (ع اِ) جمع چیزی . || (ص ) کلان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قدر جماع ؛ دیگ کلان . || (مص ) مجامعت . (اقرب الموارد). گرد آمدن با کسی . (فرهنگ فارسی معین ). وطی کردن . نکاح . (ربنجنی ). کنایه از نکاح است . (مهذب الاسماء). صحبت . مواقعه . مباضعة. نیک . رفث . و
جماعلغتنامه دهخداجماع . [ ج ُ ] (ع ص ) کلان . (منتهی الارب ):قدر جماع . (منتهی الارب ). رجوع به جِماع شود.
جماعلغتنامه دهخداجماع . [ ج ُم ْ ما ] (ع ص ، اِ) هر چیز گرد و فراهم آمده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || فراهم آمدنگاه اصل هر چیز. (منتهی الارب ).- جماع الناس ؛ مردم درآمیخته از هر قبیله . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
حجیة اجماعلغتنامه دهخداحجیةاجماع . [ ح ُج ْ جی ی َ ت ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بحثی است از اصول فقه . رجوع به اجماع شود.
خرق اجماعلغتنامه دهخداخرق اجماع . [ خ َ ق ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناموافق با اجماعی . مخالف اجماعی . (یادداشت بخط مؤلف ).
اجماعلغتنامه دهخدااجماع . [ اِ ] (ع مص ) عزم کردن بر کاری . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || اتفاق کردن جماعت بر کاری . متفق شدن . || گرد آمدن بر. || جمله کردن چیزی را. (منتهی الارب ). || بر کاری جمع کردن . || اِلف دادن . (منتهی الارب ). || راندن همه شتران را. || فرا گرفتن باران همه ٔ زمین را: