خواندگارلغتنامه دهخداخواندگار. [ خوا / خا دِ ] (اِخ ) مخفف خداوندگار. خواندگار است که لقب عام سلاطین عثمانی است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خواندارلغتنامه دهخداخواندار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) خوان سالار. (یادداشت بخط مؤلف ) : بخواندار گفتا که شاه جهان ز تن بگسلاند ترا هوش و جان . فردوسی .سبک داد خواندار وی را جواب که من ساخت خواهم ی
خوندارلغتنامه دهخداخوندار. (نف مرکب ) دارنده ٔ خون . || قاتل . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) : از خجلت رخ تو که خوندار لاله است گلها بزیر شهپر مرغان خزیده اند. میرزا صائب (از آنندراج ).غارتگر جنت از بر و دوش خوندار خلایق از بناگوش
خوندگارلغتنامه دهخداخوندگار. [ خُنْدْ / خُن ْ دِ ] (اِ مرکب ) مخفف خداوندگار. خواندگار. خاوندگار. خونگار. خوندکار. (یادداشت مؤلف ). || لقبی است که ایرانیان بپادشاهان عثمانی بزمان صفویه می داده اند. خوندکار. (یادداشت مؤلف ). (ناظم الاطباء). || خداوند. خوندکار.
خنکارلغتنامه دهخداخنکار. [ خ ُ ] (اِ) پادشاه . شاهنشاه . (ناظم الاطباء). خوندگار. خواندگار. (یادداشت بخط مؤلف ).
خواوندگارلغتنامه دهخداخواوندگار. [ خوا / خا وَ ] (اِخ ) خواندگار. خونگار. لقب عام سلاطین عثمانی . (یادداشت بخط مؤلف ).
خندگارلغتنامه دهخداخندگار.[ خ ُ ] (اِ مرکب ) مخفف خداوندگار و مجازاً، بمعنی سلطان و شاهنشاه است . (آنندراج ). || استاد.معلم . در این صورت مخفف خواندگار است . (آنندراج ).
خونگارلغتنامه دهخداخونگار. [ خو / خُن ْ ] (اِ مرکب ) مخفف خوندگار. خواندگار. خوندکار. خندگار. خاوندگار. رجوع به هریک از مترادفات در این لغت نامه شود. || لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه . (یادداشت مؤلف ).
خونکارلغتنامه دهخداخونکار. [ خو / خُن ْ ] (اِ مرکب ) مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف ). خوندگار. خوندکار. خندگار. || لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود.