خیر داشتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام تن، برکت داشتن، خوبیرساندن، فایده داشتن، حسن داشتن، مزیت داشتن، مفید بودن، نافع بودن، لطف کردن، سعادت ارزانی داشتن، ازموهبتی برخوردار کردن، درخدمت بودن
آقِوَت به خیرگویش بختیاریxeyrعاقبت به خیر (این عبارت در پاسخ بهتعارفهایى که به واژه خیر ختم مىشوندمىآید). مانند: صُو به خیر sov be xeyr صبح به خیر. اُقُر به خیر oqor be xeyr سفر به خیر. شو به خیر šow be xeyr شب به خیر.
خیرمطلقلغتنامه دهخداخیرمطلق . [ خ َ / خ ِ رِ م ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خیر محض . خیر فارغ از شر. خیر تام . خیر کامل .
خیرلغتنامه دهخداخیر. (اِ) خیری . گل همیشه بهار که خیری نیزگویند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : چنان ننگش آمد ز کار هجیرکه شد لاله برگش بکردار خیر. فردوسی . || (ص ) مردم بی حیا. مردم بی شرم . رند. دلیر. (ناظم الاطباء). خیره <spa
خیرلغتنامه دهخداخیر. (ع اِ) کرم . بزرگواری . نجابت . || اصل . شکل . هیئت . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیرلغتنامه دهخداخیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است خرد [ به حدود ماوراءالنهر ] باباره و از گرگانج است . (حدود العالم ).
خیرلغتنامه دهخداخیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس آبادان و با کشت وبرز بسیار از پسا. (حدود العالم ). نام ناحیه ٔ شمالی اصطهبانات است که میانه شمال و مغرب اصطهبانات در او افتاده است . (از فارسنامه ٔ ناصری ). نام یکی از دهستانهای بخش اصطهبانات شهرستان فساست . بحدود و مشخصات زیر شمال : در
دنیچه خیرلغتنامه دهخدادنیچه خیر. [ دَ چ ِ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قنقری بالا (علیا) از بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده با 164 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
حرارت تبخیرلغتنامه دهخداحرارت تبخیر. [ ح َرَ ت ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مقدار حرارت لازم برای بخار شدن یک جسم . (روش تهیه ٔ مواد آلی ص 11).
خانه خیرلغتنامه دهخداخانه خیر. [ ن ِ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باسک بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 5500 گزی جنوب خاوری سردشت و چهارهزارگزی جنوب شوسه ٔ سردشت به بانه . این ناحیه کوهستانی و دارای جنگل . آب و هوای آن معتدل و سالم می باشد. آنجا <span class="h
خاوخیرلغتنامه دهخداخاوخیر. (اِ) نام نوعی پارچه است که بصورت خاوجیز نیزضبط شده : از وی (از ساری طبرستان ) جامه ٔ حریر پرنیان و خاوخیر و از وی مازعفران و ماصندل و ماخلوق خیزد که بهمه ٔ جهان ببرند. (از حدود العالم ضمیمه ٔ گاهنامه سیدجلال طهرانی ). رجوع به خاوجیز شود.
خرخیرلغتنامه دهخداخرخیر. [ خ َ ] (اِخ ) نام شهری است از ختا که مشک و جامه ٔ ابریشمین از آنجاآورند. (ناظم الاطباء). خرخیز. رجوع به خرخیز شود.