دمجلغتنامه دهخدادمج . [ دَ ] (ع اِ) موی تافته . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
دمجلغتنامه دهخدادمج . [ دِ ] (ع اِ) دوست . || همتا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دمشلغتنامه دهخدادمش . [ دَ م َ ] (ع مص ) به هیجان آمدن از گرما و یا از خوردن دوا. (ناظم الاطباء). شورش دل از گرمی یا از خوردن . (منتهی الارب ): سعفه ؛ دمش سر. (دستوراللغة).
دمشلغتنامه دهخدادمش . [ دَ م ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از دمیدن . تنفس . (ناظم الاطباء) : دم مانند او را [ اژدهای موسی را ] آوازی بود از دهن و دمشی از بینی . (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 441).به بوی جود
دوستلغتنامه دهخدادوست . (ص ، اِ) محب و یکدل و یکرنگ . (ناظم الاطباء) (برهان ). خیرخواه و یار و رفیق . (ناظم الاطباء). یار. (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل دشمن و این ظاهراً در اصل دوس بوده که به معنی چسبیدن و پیوستن به چیزی است و به مرور ایام از معنی اصلی مهجور گشته به معنی مأخوذ شهرت گرفته پس دوس
مدمجلغتنامه دهخدامدمج . [ م ُ م ِ ](ع ص ) آنکه می پیچد در جامه . (ناظم الاطباء). پیچنده ٔ چیزی در جامه . (آنندراج ): ادمجه ؛ لفه فی ثوب . (متن اللغة). نعت فاعلی است از ادماج . رجوع به ادماج شود.
مدمجلغتنامه دهخدامدمج . [ م ُ دَم ْ م َ ] (ع ص ) سخت محکم برآمده در چیزی . (منتهی الارب ). درج شده . (ناظم الاطباء). نعت مفعولی ، از تدمیج . رجوع به تدمیج شود.
مدمجلغتنامه دهخدامدمج . [ م ُ م َ ] (ع ص ) تیر قمار ناتراشیده و پیکان نانهاده . (منتهی الارب ). قدح من قداح المیسر؛ قسمی تیر قمار. (متن اللغة) (از اقرب الموارد). || مسلک هموار. (منتهی الارب ). راه هموار. (ناظم الاطباء). || نوعی از خط عربی . (ابن ندیم از یادداشت مؤلف ). || ریسمان نیک تابیده .
مندمجلغتنامه دهخدامندمج . [ م ُ دَ م ِ ] (ع ص ) درآینده در چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درهم رفته و داخل شونده . (غیاث ) (آنندراج ) : در طی آن مرثیه نامه تقریر خصال آن زبده ٔ رجال مندرج و مندمج است . (تاریخ یمینی چ 1
ادمجدیکشنری عربی به فارسیاميختن , توام کردن (ملقمه فلزات با جيوه) , افزودن , زياد کردن , علا وه کردن , زياد شدن , تقويت کردن , يکي کردن , ممزوج کردن , ترکيب کردن , فرورفتن , مستهلک شدن , غرق شدن