رتولغتنامه دهخدارتو. [ رَت ْوْ ] (ع مص ) سست و فروهشته گردانیدن چیزی را، و آن از اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سست کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). ضعیف کردن ، و آن از اضداد است . (دهار). || بستن و سخت کردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). سخت کردن
رتولغتنامه دهخدارتو. [ رُ ت ُوو ] (ع مص ) رَتْو. (ناظم الاطباء). اشاره کردن بسر خود و گام زدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَتْو شود. || گام زدن . (از اقرب الموارد). || رُتِی َ فی ذرعه (بصورت مجهول )؛ نیروی بازوی او شکسته شد و یارانش از وی پراکندند. (از اقرب الموارد
پرداخت 2retouch, retouche (fr.)واژههای مصوب فرهنگستاندستکاری عکس بعد از ظهور برای بهتر کردن کیفیت آن
پرتولغتنامه دهخداپرتو. [ پ َ ت َ / تُو ] (اِ) شعاع . (برهان ) (زمخشری ). روشنائی . (برهان ). ضوء. (زمخشری ). تاب . سنا. (دهار). روشنی . نور. ضیاء. تابش . فروغ . (برهان ) (غیاث اللغات ). و صاحب غیاث اللغات گوید بمعنی سایه چنانکه مشهور شده خطاست : سنا؛ پرتو روش
پرتوفرهنگ فارسی عمید۱. روشنایی که از یک جسم نورانی ظاهر شود؛ فروغ؛ روشنی؛ شعاع.۲. اثر؛ تٲثیر: ◻︎ پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است (سعدی: ۶۱).۳. (فیزیک) اشعه.⟨ پرتو افکندن: (مصدر لازم)۱. تابیدن؛ درخشیدن.۲. روشنایی دادن.
رتوعلغتنامه دهخدارتوع . [ رُ ] (ع مص ) رتاع . رتع. چریدن ستور و آب خوردن سرخود در فراخی یا چریدن به حرص تمام در زمین یا علف ، یا عام است . (آنندراج ). مصدر بمعنی رَتْع. (منتهی الارب ). چرا کردن . (ترجمان ترتیب عادل ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادراللغة زوزنی ). با شوق و حرص خوردن . (تاج ا
رتوشدیکشنری عربی به فارسیچين , حاشيه چين دار , زوايد , تزءينات , پيرايه , چيز بيخود يا غير ضروري , افراط , لذت , تجمل , لرزيدن (از سرما) , حاشيه دوختن بر , ريشه دار کردن
رتوتلغتنامه دهخدارتوت . [ رُ ] (ع اِ) ج ِ رَت ّ، یقال هؤلاءِ رتوت البلد؛ ای رؤساؤها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ِ رَت ّ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به رَت ّ شود.
طارقلغتنامه دهخداطارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن زیاد. بلاذری در کتاب فتوح البلدان گوید. واقدی نقل کند که طارق بن زیاد عامل موسی بن نصیر بسوی اندلس لشکرکشی کرد. او اوّل کسی بود که به جنگ با اندلسیان پرداخت و اقدام او در جنگ به سال 92 هَ . ق . بود. اِلیان که والی مجا
دلولغتنامه دهخدادلو. [ دَل ْوْ ] (ع اِ) آوند آب کش . (منتهی الارب ). آنچه بدان آب کشند، مؤنث است اما گاهی بصورت مذکر نیز بکار رود. (از اقرب الموارد). ظرفی که بدان آب از چاه کشند.(غیاث ). ظرفی بیشتر از پوست و گاهی فلزی برای کشیدن آب از چاه و غیره . آبریز. (از برهان ). ام جابر. (مرصع). ام الج
رتوعلغتنامه دهخدارتوع . [ رُ ] (ع مص ) رتاع . رتع. چریدن ستور و آب خوردن سرخود در فراخی یا چریدن به حرص تمام در زمین یا علف ، یا عام است . (آنندراج ). مصدر بمعنی رَتْع. (منتهی الارب ). چرا کردن . (ترجمان ترتیب عادل ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادراللغة زوزنی ). با شوق و حرص خوردن . (تاج ا
رتوشدیکشنری عربی به فارسیچين , حاشيه چين دار , زوايد , تزءينات , پيرايه , چيز بيخود يا غير ضروري , افراط , لذت , تجمل , لرزيدن (از سرما) , حاشيه دوختن بر , ريشه دار کردن
رتوتلغتنامه دهخدارتوت . [ رُ ] (ع اِ) ج ِ رَت ّ، یقال هؤلاءِ رتوت البلد؛ ای رؤساؤها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ِ رَت ّ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به رَت ّ شود.
پورتولغتنامه دهخداپورتو.[ پ ُ ت ُ ] (اِخ ) نام شهردرجه ٔ دوم پرتقال و بعد از لیسبون بزرگترین و رایج التجارةترین شهرهای کشور مذکور. دارای اسکله ای است ومرکز خطه ٔ مینهوست و در مصب نهر دورو در 248 هزارگزی شمال شرقی لیسبون واقع شده و دارای <span class="hl" dir="l
تارتولغتنامه دهخداتارتو. (اِخ ) پسر «توقان » و نوه ٔ «باتو»: پسر اول «توقان »، «تارتو»، او را خواتین و قومایان بوده اند اما نام ایشان معلوم نشده و دو پسر داشته است ، «تولابوقا» فرزند او معلوم نشد، «کونچاک » پسری داشته بوزبوقا نام . (جامع التواریخ رشیدی ج 2 چ ب
خرتولغتنامه دهخداخرتو. [ خ َ ] (اِ) ظاهراً نام گیاهی است و مؤلف لغت نامه آنرا شکل غلط «خربق » تشخیص داده اند. در ذخیره ٔ خوارزمشاهی بچند جا این کلمه آمده است ولی در فرهنگهای دیگر این نام یافت نشد : این همه را گر (یعنی یا) بعضی را اندر شراب خرتو یا اندر سکنگبین حل کنند
چنارتولغتنامه دهخداچنارتو. [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خورخوره ٔ بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج که در 39 هزارگزی باختر دیواندره ، کنار راه مالرو دیواندره به خورخوره واقع است . کوهستانی و هوایش سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش ا