زر خشکلغتنامه دهخدازر خشک . [ زَ رِ / زَرْ رِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طلای خالص بی غل و غش را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). زر خالص و بی بار. (ناظم الاطباء). زر خالص . (فرهنگ رشیدی ) (غیاث اللغات ). در سراج نوشته که خشک بمعنی تنها آمده ی
سنبل ترلغتنامه دهخداسنبل تر. [ سُم ْ ب ُ ل ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زلف و خط و خال . (آنندراج ). کنایه از خط جوانان و زلف خوبان . (برهان ) (ناظم الاطباء) : صد پیل وار خواهدم از زر خشک از آنک مشک است پیل بالا در سنبل ترش .خاقان
ابریزلغتنامه دهخداابریز. [ اِ ] (معرب ، ص ، اِ) (از یونانی اُبریزُن ) زر خالص . (مهذب الاسماء). زر ساو. زر خلاص . زر خشک . ذهب خالص . زر ویژه . زر بی غش . زر خالص بی عیب : از سیستان زر ابریز خیزد. (تاریخ سیستان ). || خالص از زر و نقره . || پیرایه ٔ صافی از زر.- <spa
خشکفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ خیس] فاقد رطوبت: دستمال خشک.۲. بیآب: رود خشک.۳. فاقد تازگی: سبزی خشک.۴. فاقد ترشح طبیعی: دهان خشک، سرفهٴ خشک.۵. فاقد نرمی: فنر خشک، بدن خشک.۶. [مجاز] پژمرده (گیاه): گل خشک.۷. [عامیانه، مجاز] دارای حالت جدی و غیردوستانه: رفتار خشک.۸. (بن مضارعِ خش
سونشلغتنامه دهخداسونش . [ ن ِ ] (اِمص ، اِ) ریزگی فلزات را گویند که از دم سوهان ریزد و به عربی براده خوانند. (برهان ). ریزه ٔ آهن و سیم و زر که بسوهان افتد. (فرهنگ رشیدی ). براده و ساو آهن . (زمخشری ).سونش آهن . فسالةالحدید. (بحر الجواهر) : شرر دیدم که بر رویم همی
پیل بالالغتنامه دهخداپیل بالا. (ص مرکب ) به مقدار قامت فیل . (غیاث ) : صد پیل وار خواهدم از زر خشک ازآنک مشک است پیل بالا در سنبل ترش . خاقانی .از در خاقان کجا پیل افکند محمود رابدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این . <p class=
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی
زرلغتنامه دهخدازر. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاسب که در بخش دلیجان شهرستان محلات ، واقع است و 612 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر رستم . (اوبهی ). بمعنی زال که پدر رستم بود. (غیاث اللغات ). لقب پدر رستم . (فرهنگ رشیدی ) : چو زال زراین داستانها بگفت تهمتن زمین را بمژگان برفت . فردوسی .یکی آفرین خواند بر زال زرکه ا
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَرر ] (ع مص ) گویک بستن پیراهن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افکندن یا انداختن یا بستن دگمه و گویک گریبان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || راندن . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). راندن و دور کردن سپا
دربند خزرلغتنامه دهخدادربند خزر. [ دَ ب َ دِ خ َ زَ ] (اِخ ) دروازه ٔ خزر. رجوع به دروازه ٔ خزر و دربند و باب الابواب شود.
درخت زرلغتنامه دهخدادرخت زر. [ دِ رَ ت ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رعایا را گویند عموما و زراعت کاران را خصوصاً. (از لغت محلی شوشتر - خطی ).