سامان گرفتنلغتنامه دهخداسامان گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب )پایان پذیرفتن . سر و صورتی بخود گرفتن : گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خردتا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود. عنصری .هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشدکار چون من عاشقی
شمنshamanواژههای مصوب فرهنگستاندینمرد یا کاهنی که هم پیشگو و هم جادوپزشک است و با ارتباط با ارواح نیاکان در حالت جذبه و خلسه پلی میان این جهان و آن جهان است
شامانلغتنامه دهخداشامان . (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان دامغان . 215 تن سکنه دارد آب آن از چشمه علی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شامپاینلغتنامه دهخداشامپاین . (اِخ ) نام شهری است در شمال شرقی فرانسه . این شهر از اوائل قرون وسطی شهرت دارد و در سالهای 1915 تا 1918 م .میدان جنگ جهانی اول بود. شراب آن نیز معروف است .
کار برآمدنلغتنامه دهخداکار برآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) انجام یافتن کار. سر و سامان گرفتن امور. جریان یافتن کار به میل و رضای شخص : کنون آن همی مر ترا بایداکه بی تو مرا کار برنایدا. دقیقی .همی تا برآید به تدبیر کارمدارای دشمن ب
راست برآمدنلغتنامه دهخداراست برآمدن . [ ب َ م َ ] (مص مرکب ) راست روییدن . راست و مستقیم نمو کردن : نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار، دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروز نامه ). شعنبة؛ راست برآمدن شاخ گوسپند
سامانلغتنامه دهخداسامان . (اِخ ) ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده . (تاریخ گزیده ص 86).
سامانلغتنامه دهخداسامان . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8<
سامانلغتنامه دهخداسامان . (اِخ ) دهی است از دهستان هلیلان بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. واقع در 31 هزارگزی جنوب خاوری هرسم و 13 هزارگزی شاه بداغ . هوای آن معتدل و دارای 365 تن سکنه است . آب آنجا
سامانلغتنامه دهخداسامان . (اِخ ) دیهی بزرگ است در حوالی خرقانین . هوایش بسردی مایل است و آبش هم از آن کوه و با آب مزدقان پیوسته بساوه رود. حاصلش غله و انگور و اندکی میوه بود حقوق دیوانیش یک هزار و دویست دینار است . (نزهة القلوب ص 73). رجوع به اخبارالدولة السلج
خانسامانلغتنامه دهخداخانسامان . (اِ مرکب ) صاحب سامان . || ناظر. ناظری که شغلش تهیه ٔ میز و سفره ٔ بزرگان باشد . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || صاحب ثروت . متمول : اثر بکشور عشق تو خانسامان است . _(l50k)_اثر. (از آنندراج ).
ساز و سامانلغتنامه دهخداساز و سامان .[ زُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ساز و رسم . ساز و آئین . ساز و پیرایه . راه و رسم . رسم و راه : پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده هم برآن آئین که حج را ساز و سامان دیده اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص <span cl
سر و سامانلغتنامه دهخداسر و سامان . [ س َ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) اسباب و لوازم : سر و سامان جنگ ایشان را دریافتم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603).چو بارنامه ٔ سامانیان همی نخرندغلط شده سر و سامان و راه و رفتارم . <p class="auth
کانی سامانلغتنامه دهخداکانی سامان . (اِخ ) دهی است از دهستان ولیسه ٔ بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8هزارگزی باختر دژ شاپور، باختر دریاچه ٔ زری وار. ناحیه ای است واقع در دامنه ، سردسیر، مرطوب و دارای 450 تن سکنه . از چشمه مشروب م
قنات سامانلغتنامه دهخداقنات سامان . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت ، واقع در 1 هزارگزی باختر ساردوئیه . سر راه مالرو بافت به ساردوئیه . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن 43 تن است .