سباعلغتنامه دهخداسباع . [ س ِ ] (اِخ ) ابن عبدالعزی . او را ذکر است در غزوه ٔ احد در حربگاه حمزةبن عبدالمطلب در حدیث جعفربن عمروبن امیه خیری . (منتهی الارب ). از مبارزین مشرکین یوم احد است . (حبیب السیر). اسم عبدالعزی عمروبن نصلةبن غبشان بن سلیم است . رجوع به امتاع الاسماع ج <span class="hl"
سباعلغتنامه دهخداسباع . [ س ِ ] (اِخ ) ابن عرفطة الغفاری . خلیفه و همراه حضرت رسول بود و در مدینه هنگام غزوة دومةالجندل . رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران صص 124 - 130و رجوع به امتاع الاسماع ج <s
سباعلغتنامه دهخداسباع . [ س ِ ] (ع اِ) درندگان مثل گرگ و شیر. (غیاث ). ج ِ سَبُع. ددان . ددگان . درندگان : نخواست که سباع و وحوش دریابند که او می بهراسد. (کلیله و دمنه ). آب و آتش و دد و سباع ودیگر موذیان در آن اثری ممکن نگردد ضیاع و سباع از خصب آن مراتع بفراخی رسیده .
سباعلغتنامه دهخداسباع . [ س ِ ] (ع مص ) فخر کردن بکثرت جماع . (معجم متن اللغة). فخر نمودن بکثرت جماع . (منتهی الارب ). || فحش گفتن و بدیگر دشنام دادن . (معجم متن اللغة) (منتهی الارب ). || (اِ) جماع . (معجم متن اللغة) (منتهی الارب ).
شبائحلغتنامه دهخداشبائح . [ ش َ ءِ ] (ع اِ) چوبهاست که در پالان در عرض گذارند. (منتهی الارب ). چوبهایی است که از طرف عرض پالان کار گذارند. (از اقرب الموارد).
شباعلغتنامه دهخداشباع . [ش ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شبعان : تراهم سباعاً اذا کانوا شباعاً؛ درنده یابی ایشان را اگر سیر باشند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شَبْعان شود.
شباةلغتنامه دهخداشباة. [ ش َ ] (ع اِ) عقرب تازه متولدشده یا عقربی است زرد. (اقرب الموارد). کژدم زردرنگ . (منتهی الارب ). || نیش کژدم . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). || تیزی هر چیزی . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): شباةالرمح ؛ سرنیزه . (دهار). || هر دو جانب سر کفش . (منتهی ا
شبگاهلغتنامه دهخداشبگاه . [ ش َ ] (اِ مرکب ) شبانگاه . شوگاه . یعنی آنجا که شب کنند. || وقت درآمدن شب . || جای باش گوسفندان ومنزل و محل آسایش چارپایان . (ناظم الاطباء). شوغا.
سباعیلغتنامه دهخداسباعی . [ س ُ عی ی ] (ع ص نسبی ، اِ) نوعی از شعر که هفت مصرع باشد. (آنندراج ) (غیاث ). || آنچه دارای هفت رکن باشد.(اقرب الموارد). || (اِخ ) گاهی هفت فلک یا هفت ستاره مراد باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || (ص ) شتر بزرگ دراز. (اقرب الموارد) (آنندراج ).- رجل سبا
سباعیفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه دارای هفت رکن باشد؛ هفتتایی.۲. کلمهای که بنای آن بر هفت حرف باشد؛ هفتحرفی.
عرکلغتنامه دهخداعرک . [ ع َ ] (ع اِ) پلیدی ددگان . (منتهی الارب ). پلیدی سباع و ددگان . (ناظم الاطباء). خُرء و پلیدی سباع . (از اقرب الموارد).
طبیلغتنامه دهخداطبی . [ طُ / طِ ] (ع اِ)سر پستان مادیان و سِباع و خر و اسب و ناقه و جز آن . ج ، اَطباء. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و فی المثل : جاوَزَالحزام ُ الطبیین ؛ ای اشتد الامر و تفاقم . (منتهی الارب ). پستان چارپا. (غیاث اللغات ). پستان سباع . (دهار).
سباعیلغتنامه دهخداسباعی . [ س ُ عی ی ] (ع ص نسبی ، اِ) نوعی از شعر که هفت مصرع باشد. (آنندراج ) (غیاث ). || آنچه دارای هفت رکن باشد.(اقرب الموارد). || (اِخ ) گاهی هفت فلک یا هفت ستاره مراد باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || (ص ) شتر بزرگ دراز. (اقرب الموارد) (آنندراج ).- رجل سبا
سباعیفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه دارای هفت رکن باشد؛ هفتتایی.۲. کلمهای که بنای آن بر هفت حرف باشد؛ هفتحرفی.
سجن بن سباعلغتنامه دهخداسجن بن سباع . [ س ِ ن ِ ن ِ س ِ ] (اِخ ) خانه ٔ عبداﷲبن سباع بن عبدالعزی بن نضلةبن عمروبن غبشان خزاعی بوده که درروز احد به دست حمزه کشته شد. (از معجم البلدان ).
وادی السباعلغتنامه دهخداوادی السباع . [ دِس ْ س ِ ] (اِخ ) موضعی است بین بصره و مکه . زبیدبن العوام در آنجا کشته شده است . فاصله آن تا بصره پنج میل است . ابوعبیده درباره ٔ آن چنین آورده است . ناحیه ای است از نواحی کوفه و وجه تسمیه ٔ آن این است که اسماء دختر دریم بن القین بن اهودبن بهراء مکنی به ام ا
اسباعلغتنامه دهخدااسباع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ سُبع. هفت یکها.- اسباع قرآن ؛ هفت سُبع.قراء قدیم قرآن را هفت قسمت کرده در هر روز یک سُبعو هر هفته یک بار قرآن را ختم میکرده اند : زین سحرسحرگهی که رانم مجموعه ٔ هفت سُبع خوانم . <p clas