سقلیواژهنامه آزادSogholi زدن با دست به پهلوی کسی برای آگاه کردن و یا ممانعت از انجام دادن کاری یا گفتن سخنی
شکلیلغتنامه دهخداشکلی . [ ش َ ] (اِخ ) ابوالفضل العباس بن یوسف شکلی ، برادرزاده ٔمحمدبن اسماعیل شکلی . مردی پرهیزگار و باورع بود و از سری سقطی و جز او روایت شنید و ابوبکر قطیعی و ابوحفص بن شاهین از او روایت دارند. (از لباب الانساب ).
شکلیلغتنامه دهخداشکلی . [ ش َ ] (اِخ ) محمدبن اسماعیل شکلی ، از راویان است و از علی بن ابی مریم حدیث شنید و برادرزاده اش ابوالفضل العباس بن یوسف شکلی از او روایت دارد. (از لباب الانساب ).
صیقلیفرهنگ فارسی عمید۱. زدوده؛ جلایافته.۲. (اسم، صفت نسبی) [قدیمی] کسی که زنگ فلز یا آینه را میزداید؛ صیقل؛ صیقلگر.
سقلیسلغتنامه دهخداسقلیس . [ س َ ] (اِخ ) نام شهری است آبادکرده ٔ ذوالقرنین و به این معنی بتقدیم لام برقاف بنظر آمده که سلقیس باشد. (برهان ) (آنندراج ).
سقلینونلغتنامه دهخداسقلینون . [ س َ ] (معرب ، اِ) به یونانی اسقلنس است که بیخ کبر رومی باشد و آن را زنگی دارو گویند و به عربی حشیشةالطحال خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
سقلیهلغتنامه دهخداسقلیه . [ س َ لی ی َ ] (اِخ ) نام جزیره ای است بزرگ . صقلیه . رجوع به صِقِلّیه و سیسیل شود.
فالافس سقلینوسلغتنامه دهخدافالافس سقلینوس . [ ] (معرب ، اِ مرکب ) صنف کبیر زوفراست منسوب به اسقلینوس حکیم جهت آنکه او اول کسی است که معرفت بدان بهم رسانیده . (از فهرست مخزن الادویه ).
یملیکلغتنامه دهخدایملیک . [ ی ِ ] (ترکی ، اِ) اِآطریلال . قازایاقی . (یادداشت مؤلف ). غازایاقی . رجل الغرب . پای زاغان . رجوع به قازایاغی و غازایاقی و اآطریلال شود. || اسم ترکی لحیةالتیس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). شنگ شتری . لحیةالتیس که در لغت عرب به معنی ریش تکه (بز نر) است و در اصطلاح گیا
سقلیسلغتنامه دهخداسقلیس . [ س َ ] (اِخ ) نام شهری است آبادکرده ٔ ذوالقرنین و به این معنی بتقدیم لام برقاف بنظر آمده که سلقیس باشد. (برهان ) (آنندراج ).
سقلینونلغتنامه دهخداسقلینون . [ س َ ] (معرب ، اِ) به یونانی اسقلنس است که بیخ کبر رومی باشد و آن را زنگی دارو گویند و به عربی حشیشةالطحال خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
سقلیهلغتنامه دهخداسقلیه . [ س َ لی ی َ ] (اِخ ) نام جزیره ای است بزرگ . صقلیه . رجوع به صِقِلّیه و سیسیل شود.
فسقلیلغتنامه دهخدافسقلی . [ ف ِ ق ِ ] (ص ) در تداول عوام ، سخت خرد. بسیارکوچک . (یادداشت بخط مؤلف ). کوچک و ناچیز. ریز و خرد. (فرهنگ فارسی معین ). فسغلی . رجوع به فسغلی شود.